وقتی از جامعه صحبت می کنیم باید روشن کنیم منظورمان چیست و عناصر سازنده آن
چه هستند؟ همینطور باید روشن کنیم چگونه و در چه جهتی این عناصر، ساختار جامعه را
شکل می دهند؟ برای پرسش از چیستی جامعه نیاز نیست که جامعه شناس باشی تا بدانی،
چیزی که به آن جامعه گفته می شود اصلی ترین عنصر تشکیل دهنده اش انسان است؛
همینطور لازم نیست در دانشکده های علوم اجتماعی تحصیل کرده باشی تا بدانی جوامع از
پایین به بالا ساختار میابند؛ نه بالعکس. به علاوه پذیرش این موضوع که جوامع
انسانی وابسته به عنصری کلیدی به نام فضا است هم چندان دشوار بنظر نمی رسد. با
اینحال وقتی من به عنوان یک معمار به همه این موارد ظاهراً بدیهی نگاه می کنم،
احساس می کنم یک جای کار می لنگد یا روشن تر بگویم، احساس می کنم بین کار و
رویکردهایمان به موضوعاتی مثل انسان، جامعه و فضا و دانسته هایمان از آن ها
گسستی عمیق وجود دارد. از خودم به عنوان یک معمار می پرسم جایگاه این عنصر اصلی کجاست؟
این عنصر آیا فقط وقتی در نقش کارفرما و سرمایه دار در برابرم قرار می گیرد عنصر
اصلی است که حرفش نیاز به شنیدن دارد یا در نقش استفاده کننده از فضا هم، همان
عنصر اصلی است؟ اگر هست در کجای معادلات و روابط بین معمار و کارفرما قرار می گیرد؟
استفاده کننده های فرضی از فضا در کدام پروسه از روابط بین معمار و کارفرما و یا
کدام پروسه از طراحی لحاظ می شوند و خواسته های مفروضشان چیست؟ این خواسته ها آیا
تماماً عملکردی اند و قابل تقلیل به روابط فضایی؟ آیا تماماً اقتصادی اند و قابل
تقلیل به عناصر تزئینی و به ظاهر رفاهی؟ اساساً آیا استفاده کننده ها از فضا
موجوداتی پذیرنده اند که قرار است بر مبنای قواعد خشکِ فضایی، سبک زندگی را مناسب
طبقه اجتماعی شان از معمار بیاموزند؟ آیا معماری در امتداد نظام های کنترل و سرکوب
است و معمار به خاطر تعلق ظاهری اش به علم، حکم عنصر مشروعیت بخش به کنترل و سرکوب
را دارد؟
این سوالاتی که از ذهنم می گذرد ظاهراً در صورتی قابل طرح است که باور داشته
باشیم، معماری صرفاً علم است و آن هم علمی است که می تواند بستر و زیستِ اجتماعی
را به زبان اشکال فضایی ترجمه کند. از خودم می پرسم آیا واقعاً چنین است؟ اگر
اینطور باشد پس فضا محدود به همان کالبدِ طراحی شده است که تنها ارزش مصرف دارد.
در اینصورت باید رابطه معمار و کارفرما هم به بحث از روابط و اشکال فضایی خلاصه
شود. برای هر کس که گذرش به دفاتر معماری افتاده روشن است که چنین نیست و روشن است
که درگیری اصلی معمار و کارفرما بر محور ترجمه زبان اقتصاد و بازار به زبان فضا شکل
می گیرد. پس معماری احتمالاً علم است، اما مثل هر شاخه دیگری از علم، چیزی بیشتر
از علم هم است؛ علمی هم آغوشِ قدرت و اقتصاد. در این نقطه ظاهراً با طیفی از
همکاران روبرو هستیم که بین تن دادن به تامین حداکثری ارزش مبادله مورد نظر
کارفرما(سرمایه گذار) تا تامین حداکثری تصوراتشان از ارزش مصرف، در نوسان اند. به
بیان دیگر، معماران همواره بین تعلقاتشان به علم فضا و ریتوریکی که فضا را در
اقتصاد بازار مستحیل کند در رفت و آمدند.
اما جالب است چه در حالتی که معماری را در شکلی ایده آل، علم محض فرض می کنیم و چه
هنگامی که همچون شرایط موجود به پیوند آن با قدرت و ثروت اذعان داریم، دگرگونی در
ساختار تولید فضا به وجود نمی آید. یعنی در همه حال فضا عنصری است که قرار است از
بالا اِعمال شود و استفاده کننده از فضا کمترین نقش و مشارکتی در پروسه تولید آن
ندارد. انگار در هر دو حالت، معمار وظیفه ذاتیْ ایدئولوژیک خود می داند که جایگاه
پیامبرْ تسهیل گر خود را ترک نکند. نتیجه اینکه ظاهراً قرار است در حوزه معماری هم
نظیر حوزه هایی مثل شهر، جامعه از بالا به پایین ساخته شود. آیا ساخته می شود؟ منِ
معمار که خودم سال هاست درگیر همین نوسانات و رفت و آمدهای بین دو طیفم گمان نمی
کنم این اتفاق بیفتد؛ کما اینکه تاکنون هم نیفتاده و جامعه روز به روز گسیخته تر و
به لحاظ اقتصادی بیمارتر شده است.
می شود فکر کرد من به عنوان یک معمار چقدر در فرآیند بیماری این جامعه نقش داشته
ام؟ در جامعه ای که مشارکت معنا ندارد و همه چیز از بالا اِعمال شود و رقابت تنها
بر سر کسب منافع بیشتر مالی است، واقعاً نقش معمار در بدتر شدن اوضاع چقدر است؟
قطعاً اگر تمرکز بر مباحث کمی و آماری باشد، نقش معماران در شکل گیری وضعیت
بیمارگونه فعلی بسیار اندک است. اما اگر بحث کمی را رها کنیم و تمرکزمان را بر نقش
مشروعیت بخش و اقناعی معماران به کالایی سازی افسار گسیخته فضا معطوف کنیم، آن وقت
است که متوجه خیلی از مشکلات می شویم. کافی است فکر کنیم فلان آقا یا خانم وابسته
به فلان نهاد یا فلان منبع رانت و ثروت، چگونه می تواند بدون توجیهاتی از جنس علم،
انتفاع مالی نامحدود خود را توجیه و پروژه هایش را اجرا کند؟ یا چگونه می توان
بدون توجیهاتی از جنس رفاه و یا زیباکردن شهر شبانه تصمیم گرفت که روی سر مردم،
فلان مرکز خرید یا فلان پل را عَلَم کرد؟
اینجا می خواهم به شکلی دیگر برگردم به همان پرسش آغازین. اگر حتی از سرمایه محور
بودن پروسه طراحی و تولید فضا فاکتور بگیریم و به معماری به عنوان یک علم محض نگاه
کنیم، راهکار معمار برای ترجمه مقولاتی مثل فرهنگ، زیست، طبقه، جنسیت، قومیت، مذهب
به اشکال فضایی چیست؟ روشن است که هر استفاده کننده ای از فضا از آنجا که انسان
است، یعنی ماشین نیست، به شیوه ای از زیست خو گرفته و در نسبت با آن زیست، جهان
اطرافش را مفهوم سازی کرده و واقعیت اجتماعی را درک می کند. اگر معماری قرار نیست
در امتداد نظام های کنترل و سرکوب باشد و برای ملت نسخه هایی واحد بپیچد، با این
مقولات باید چگونه برخورد کند؟ تاکنون راهکار این بوده که این موارد و تمایزات
انسانی را یکسر نادیده بگیریم و به عنوان متخصصِ فضا به دیگران حکم کنیم که شما
نفهم تشریف دارید و باید بکوشید که با فضای طراحی شده همرنگ و هماهنگ شوید. حتی اگر
کارفرما پولی خرج کند، ترجیح مان این است که تا جزئی ترین عناصر فضا را به شکلی
دقیق طراحی کنیم تا مبادا استفاده کننده های نادان از فضا، شکل و شمایل مورد
نظرمان از فضا را دگرگون کنند.
من گمان می کنم، یا لااقل الان به این باور رسیده ام، که این شیوه ها تنها راه
مواجهه با این امور واقعی نیست. اگر تصورمان را از فضا، به جای کالبد فیزیکی که
اِعمال می شود و مردم را شکل می دهد، به تصوری تغییر دهیم که در آن فضا در تعامل و
بده بستان انسان با کالبد ساخته می شود، وضع به کلی دگرگون خواهد شد. در این صورتبندی
متفاوت از فضا، فضای تصور شده Conceived Spaceمعماران که روی کاغذ شکل
می گیرد و روی زمین پیاده سازی می شود تا نتواند به تعامل با استفاده کننده ها از
آن برسد به فضای زیستیLived Space بدل نمی
شود و در حد امری ذهنی باقی می ماند. به اعتقاد بسیاری که من هم جزو یکی از آنها
هستم، بین فضای تصور شده معمار و فضای زیستی، پیوند مستقیمی وجود ندارد و معمار هم
نمی تواند این راه را به تنهایی طی کند. مثال ها برای تایید این دیدگاه در حوزه
شهر و معماری فراوان است، از بناهایی که ساخته شدند و توسط مردم به کلی دگرگون
شدند تا فضاهایی که هیچ وقت و توسط هیچ معماری طراحی نشدند و توسط مردم به فضای
فعال اجتماعی بدل شدند.
برای تبدیل فضای ذهنی و تصور شده به فضای زیستی و اجتماعی من به عنوان معمار تنها
یک راه می شناسم و آن هم رسمیت دادن به استفاده کننده از فضا است. اینکه چطور می
توان حق استفاده کننده از فضا به فضای طراحی شده را احقاق کرد، حتماً کار ساده ای
نیست و حتماً جزو دغدغه های بسیاری از همکاران هم نیست. اما اگر به عنوان معمار در
پی ایجاد و احیا فضاهای زیستی و اجتماعی هستیم، قطعاً احیا این حق ضروری است. شاید
بنظر برسد احیا این حق یعنی معمار راه بیفتد به دنبال شناسایی استفاده کننده های
آتی از فضا و مشارکت دادن آن ها؛ احتمالاً این تنها راه حل نیست. راه معقول و
پذیرفته ای که در خیلی از کشورهای دنیا به کار گرفته می شود این است که با نگاه
بینارشته ای و تعامل با متخصصان حوزه های دیگر، از روش های تحقیق آن ها در پروسه مطالعه
و طراحی استفاده کرد؛ روش هایی که می تواند داده های لازم را برای طراحیِ فضایی
مشارکت جویانه فراهم کند.
به تصور من اگر این حق احقاق شود یا لااقل در مسیر احقاق قرار بگیرد، طبیعتاً می
توان از نقش مثبت معماری و امید بخش بودن آن صحبت کرد. اما تا زمانی که ما معماران
صرفاً نقش تسهیل گر برای سرمایه دار و نقش حامل وحی برای استفاده کننده از فضا
ایفا می کنیم، سخن گفتن از امید و چشم انداز تنها باعث انبساط خاطر در این روزهای
نه چندان روشن می شود.