پیشْ نمایی نگران کننده در عکس جوزپه ترانی از تظاهرات عظیم مردمی رو به روی ساختمان کاسا دل فاشیو در سال 1936 نشسته است. آلبرت پاپ در سطرهای ابتدایی مقاله غیبت توده، که اول بار در سال 1996 و در کتاب پلکان و بعدها به سال 2009 در مجلد فضای ناهمگن در معماری توسط آرکیتکچرال رکورد به چاپ رسید، این نکته را به ما یاداور می شود. انچه در این تصویر اختلال برانگیز است، این واقعیت است که چگونه ساختمانی با چنین زیبایی رمزالود و کیمیاوش و جادویی در قامت آیکن دولت فاشیستی به کار می اید. چگونه یک ابژه خودْارجاع دهنده که خود را عمیقا وقف هنر برامده از نظم و انضباط نموده، می تواند مطمع نظر یک ایده ئلوژی سیاسی خاص در مکان و زمانی خاص قرار گیرد.
این بارزه مغشوش کننده را می توان این گونه صورت بندی نمود: حضور یک آیکن مدرنیستی برای مشروعیت بخشی به یک لحظه عظیم و متاثر از حضور توده های انسانی در بستری تاریخی، ساختمان کاسا دل فاشیو ـ بنایی مستغرق در مدرنیسم ـ هیچ گاه انتظار چنین کنشی را به نطفه ننشسته بود، چرا که مدرنیسم سبکی بود انتزاعی، خود گردان و کاملا متعلق و دلبسته قرن نو، فارغ از هر نوع میل به بازنمایی ایده ال های جهان کهنه ـ خصوصا ان هایی که دل مشغول هر نوع توتالیتاریسم سیاسی بودند. اما ایا به واقع این همه حقیقت است؟
آلبرت پاپ نشان می دهد که مدرنیسم پیش از جنگ جهانی دوم خود را عمیقا با جهت گیری های سیاسی ای همچون سوسیالیسم، کمونیسم و فاشیسم عجین ساخته بود، اگرچه بلافاصله پس از نگارش و تفسیر مجدد پروژه مدرنیسم، کارکردهای بازنمایاننده و ارتباطاتش با جنبش های اجتماعی قطع و صرفا بر هنر، وجوه فنی و خودگردانی و استقلالش موکد گردید.
البرت پاپ در جای دیگری از مقاله به نقل از رینر بنهام یاداور می شود، هدف جنگ جهانی دوم ساختن جهانی امن بود برای مدرنیسم، این گزاره انچنان حقیقی می نمود که به سادگی به عکس خود بدل گشت نهایتا این معماری مدرن بود که به اموخته ی رام جهان پس از جنگ بدل شد.
به باور بسیاری این چرخش مدرنیسم به سمت خودگرادنی و فراغت از سیاست، تاثیراتش را بر شهر مدرن به جای گذاشته است و ان را تبدیل به شهری کرده است پر از فضاهای تهی و البته خالی از معنا. البرت پاپ پس از ذکر این نقل قول از رینر بنهام می گوید این عبور از بازنمایی و نمایندگی طیف های سیاسی هیچگاه یک تصمیم واقعی نبود بلکه تنها تصمیم ممکن بود؛ این وضعیت بیش از انکه گریزی باشد از مسئله نمایندگی و بازنمایی سیاسی، شرحی است بر عدم امکان معماری برای مشارکت در جهان سیاسی پس از جنگ جهانی دوم و البته این عقب نشینی محاسبه شده نه بر فقدان معنا که بر سکوتی بلقوه تاکید می گذارد. این سکوت بلقوه در معماری بازتابی است از تبلور یک ذهنیت مخالف خوان، یک توده غیر مشارکتی، طراحان شهری در طراحی برای مخاطب غائب دچار چالشی عمیق شده اند، از همین روست که فضاهای مبتنی بر فرم های تعریف شده شهرهای سنتی، در حال حاضر درگیر اولویت های بی فرم فضا شده اند، شهرهای مدرن غالبا به وسیله فقدان مورد هجوم واقع شده اند، اما البرت پاپ الزاما این موضوع را بد قلمداد نمی کند بلکه، به عکس، ان را گامی به سوی ان چه مدرنیته اصالت می خواند می بیند ـ شهرهای مدرن همه به دنبال رویایی مالیه ویچی هستند، یک لوح سفید؛ فضایی حقیقتا آزاد.
فضا در تعبیر سنتی شهر تحت شمول دیوار و فرم قرار دارد، مثال بارز ان را می توان در سنترال پارک نیویرک به نظاره نشست. فضا در تعبیر مدرن از شهر رها و نامحصور است، در یک متروپل سنتی و شبکه ای همچون نیویرک خیابان ها باز و قابل تعریض اند اما فضاهای عمومی محاط اند و محدود و دقیقا خلاف امد مگاپل های بن بست فضای مدرن است ـ جایی که خیابان ها بن بسته اند و در گستره ای باز از فضا متبلور می گردند.
لودویگ هیلبرزیمر کانسپت مگاپل بن بست را در قامت یک شبکهْ نقطه point-field تبیین می کند، شبکه نقطه ای که پس از همْ امیزی در یک گستره وسیع تر فضایی متبلور و نهایتا در یک لوح سفید فضایی به اتمام می رسد.
البرت پاپ بر این باور است که لوح سفید مدرن فضایی الزاما به یک نوزایی ختم می گردد، نوزایی که در قامت ازادی از الزامات تاریخی فرم متبلور می گردد. در عین حال این لوح سفید همچنان گستره تحقق وعده های یوتوپیایی و دیستوپیایی است و تنها راه مواجه با ان یک برخورد از سر بی حوصلگی است، درست مثل یک شخص آگنوستیک بریده از همه چیز. اما در چه زمانی این لوح سفید به کار می اید؟ البرت پاپ این فقدان کنش را به مثابه نوعی انقلاب در تعلیق در نظر می اورد و ان را با نقل قولی از هنری لفور از کتاب تولید فضا تشریح می کند:
انقلابی که به تولید فضای نوین نیانجامد پتانسیل اش را تمام و کمال به منصه ظهور نرسانده است، این انقلاب صرفا توانسته است دستگاه های سیاسی، نهادی و کلان سازه های ایده ئولوژیک را تغییر دهد و عملا نتوانسته است به تغییر خود زندگی نایل اید.
مشکل در حال حاضر ان است که فضای مدرن سوبژکتیویتی را از دست داده است و هیچ سوژه عینی mass subject وجود ندارد که بتوان برایش چیزی ساخت. تا زمانی که لحظه موعود فرارسد، معماری باید منتظر بنشیند و از همین روست که این عبارت ژیل دلوز همچنان موضوع حقیقت است:
مردم دیگر وجود ندارند، حداقل فعلا، . . . ان ها گم شده اند.