نمی دانم چرا نوشتن برایم طلسم شد؟ ماه ها طول کشید...؟
اعتیاد به گفت و گوی مدام روی فضای مجازی و با گروهی که نزدیک به یکسال و نیم است
تمام زندگیم را تسخیر کرده؟ جلسات و دیدارهای دو چندان وقت گیر در متن جامعه شهری
ای که دیگرگونه می خواهمش... سفرها و پرسه زنی های طولانی... بازیگوشی... ترس از
چرت و پرت نوشتن برای جماعتی که غرق در مفاهیم
فلسفی و کتاب ها و وقایع جهان تخصصی معماری، چشم به غرب دارد، و من ازشان فاصله
دارم... پرهیزم از کلمه ی "خیر"...
و "امید"ی که هر روز با خبری جدید از خشونت و خرابکاری در شهرمان، شرم
آگین، تحلیل می رود؟ نمی دانم. هر چه بود... ماه ها با تمام احترامی که برای آرش و
این جمع دارم، ننوشتم...
برعکس نوشته های دیگر دوستان را گاهی خواندم. که چقدر
آموزنده بود! و این خودش یک خیر و خوشحالی بزرگ است که نسل جوان معمارمان اینقدر
متفکر، عمیق و دست به قلم اند.
و اما تجربه اخیر من. که خیرش قبل از هر کس به خودم
رسید!- شور عجیبی در جانم انداخت. ناگهان جمعی به شکل خودجوش در فضای مجازی گرد هم
آمد و این تصور برایش قوت گرفت که می تواند چیزهائی را در این شهری که همه چیزش از
دست رفته می نماید، تغییر دهد. و گفت و گو با این جمع برای من شد جنگیدنی دن کیشوت
وار... چون ژاندارک سوار بر اسب... با خیال اینکه زیبائی ها به محیط شهر برگردند و
آشوبها پس رانده شوند... با آرزوی اینکه مردم راحت تر در شهر پرسه زنند... راحت تر
با هم از دردهایشان بگویند... و درنهایت از طریق گفت و گو بهتر همدیگر را بشناسند.
تا روزی بتوانند دست به دست هم دهند... حتی اگر کار مهمی نکنند.
نمی دانم اسم این کار خیرمشترک است یا با خیر نسبتی دارد یا خیر؟! شاید هم نداشته
باشد.
و البته در این جمع خیلی هاشان معمار و شهرساز هستند. از همه نوع...
اول بگویم که همیشه مقوله معماری و شهرسازی را یکی و از یک جنس دانسته ام. و البته،
سامان دادن به فضا برای جاری شدن زندگی در قلمرو عمومی شهر برایم ارجح بوده است. در
سیر دنیا و وطنم ایران، گنجینه ها و میراث های همه جا را سعی کرده ام جذب و از آنِ
خود کنم... میدانم که دیگر اعضای گروه هم تجربه هائی مشترک داشته اند. و اینها،
وقتی ازشان حرف میزنی، می شود سرمایه اجتماعی مشترک. و وقتی گامی به سویش برداری و
به عمل نزدیک شوی شاید بشود خیر مشترک.
نمی دانم... شاید.
تجربه گفت و گو روی گروه ترانه تهران، با معماران و
شهرسازان و هنرمندان پیر و جوان نیز دنباله ی این میل باطنی به حرکت و تغییر بود.
و تقریبا پای همه مسائل شهر تهران را پیش کشید: احیای مرکز تاریخی شهر، زیست پذیری
یا قابل زندگی بودن، هوای پاک، ترافیک، زندگی پیاده در شهر، محیطی انسانی و شاد در
عرصه های عمومی، محلات حاشیه ای و اقتصاد غیررسمی، و البته آسیبهای اجتماعی...
کودکان، زنان، تبعیض ها و خشونتها... و برای ما که معمار و شهرسازیم: تمام
تجاوزهائی که به فضای شهر و کالبد ارزشمند آن می شود، برای مشتی دلار بی ارزش!
دانشگاه ها که صحنه تجاوزات سرمایه زمین خواران و بساز و بفروشها می شوند و آدمها
که از محله شان رانده شده، به حاشیه های اطراف شهر پرتاب می شوند...
آری. سعی کردیم نگاه دیگری را پیشه کنیم. نگاهی که
زندگی در شهرمان را از نوعی خفگی تدریجی نجات دهد. خفگی در دود... خفگی زیر احجام
هیولائی ساختمانهای بی ربط... خفگی در دام باورهای سوداگرانه... که صحبت از آنها و
ابزارشان در اینجا گزاف است زیرا همه به آن آگاه اید!
در اصل به ایده ی آن خیر مشترک و موعود چسبیدیم. و به
مفهوم آینده. آینده ای دورتر.. و متکی به مسیر درست. و نه به نتیجه ی آنی. خواستیم
در هر موردی که بدان می پردازیم، خواسته های درست جمعی همه ی شهر را معنی کنیم و
به کل شهر و آینده اش فکر کنیم... به تمام آن اصول و سنتهائی که نباید فراموش
شوند... به دگران کاشتند و ما خوردیم.. ما بکاریم دگران بخورند!
البته این روش برای آنها که در حال دل کَندن هستند
فایده ندارد... آنها که احساس هرز رفتگی می کنند. آنها که اجتماع نابرابر را در
سراشیبی انحلال می بینند. آنها که شکافها را تحمل نمی کنند و بی هویتی و آشوب را
بر نمی تابند... و دائم با خود می خوانند:
"من اینجا بس دلم تنگ است.. و هر سازی که می
بینم بدآهنگ است...
بیا ره توشه برداریم.. قدم در راه بی برگشت
بگذاریم... ببینیم آسمان هرکجا آیا همین رنگ است؟"
ما خواستیم پاسخ دهیم: آری! یا در واقع : نه! آسمان
سرزمین خودمان آبی ترست!
اما این ابراز خیال ها و خواستن ها ساده نبود! ما
معماری شهر و فضا را دیگرگونه می خواستیم. اما آنها که به این فضاها شکل می دهند، به
آسانی عقب نشینی نمی کردند...
در مقدمات برداشتن چهار ردیف نرده دراز و صعب العبور
، فوری به مانع خوردیم. ما می خواستیم ارتباط پیاده ها با خیابان و با آنسوی چهارراه
در مهمترین تقاطع تهران (خیابان انقلاب با خیابان ولی عصر) را حفظ کنیم و نرده هائی
که از هر طرف به طول 300 متر راه به خیابان را بسته بودند، را برداریم تا مردم
برای گذر از این نقطه ی مهم و کانونی تهران مجبور نباشند از زیرگذری بی معنا و
مهجور و اجباری! استفاده کنند. اما نیروهای تصمیم گیرنده و تحدید گر حاضر نبودند و
عبور را جایز نمی دانستند و نظم خود را بر بی نظمی مورد نظر ما چیره می خواستند. بازگشت به عبور از چهارراه در سطح خیابان، درست مثل
سالها قبل، درست مثل همیشه..._ اول آسان می نمود... ولی افتاد مشکلها!
وقتی دیگر، خود
را برای اظهار نظرهای معمارانه و عملی برای ساماندهی مجدد زمین سوخته ی ساختمان
پلاسکو و ملحقات آن، ـ که زمانی نماد تهران مدرن بود! اما اکنون جز خاکستر از آن
نمانده بود ـ ، محق دیدیم. و تصورات ایده آل مان را از حق برشهر و حوزه عمومی در
رسانه مطرح کردیم و کوشیدیم معادلات بردْبرد تعریف کنیم... با چنان ماجرائی روبرو
شدیم که هنوز در درد ناکامی اش متحیریم! خواستیم بگوئیم احساس تعلق و خاطره جمعی و
حق عموم و عام بر شهر، امر مشترک و مهمی است. اما ظاهرا چنین نبود. سرمایه ی حاکم
بر شهر از آنِ طایفه ای از نوع ظریف بین و دانا نبود. بالاخره قرار شد برج پلاسکو
عینا همانجا سر جایش بازسازی شود! شهر و میراث و غیره هم هیچ و پوچ!
بعد ماجرای دانشگاه تهران و طرح توسعه ی آن پیش آمد.
بعد از 20 سال که این جریان بر همگان پوشیده مانده بود، ناگهان گفته شد که قدیمی
ترین دانشگاه کشور می خواهد در بلوکهای شهری اطراف خود گسترش یابد. و در این میان
گفته شد که همین کار در جاهای دیگر شهر تهران هم در تکوین است! داستان بسیار غم
انگیزیست! و عجیب است که قبلا در مورد این حرکات خبری ندیده بودیم! شوک آور بود.
به مهاجرتهای اجباری دسته جمعی می مانست که در اثر جنگ در سالهای اخیر در کشورهای
همسایه پیش آمده است. بهر حال بدون مقدمه و بعد از ۸۰ سال اسکان و همسایگی...، بیرون
کردن آدمها از خانه و محله شان بنوعی غیر انسانی و ناجوانمردانه به نظر میرسید. در
چندین جلسه با ساکنان باقیمانده اطراف دانشگاه که خانه هاشان هنوز توسط مامورین
خریداری نشده بود جلسه گذاشتیم. از شورا و دانشگاه. تشکلات دانشجوئی و غیره هم همه
آمده بودند. گفتیم این بدنامی دانشگاه است! گفتیم واقعا دنیا برعکس شده و به جای
مردم معمولی و سرمایه داران کاسبکار این بار دانشگاهیان اند که وارد چنین بازیهای
عجیبی شده اند! تخریب محلات قدیمی برای ساختمان سازی های توسعه گرانه!
در ضمن بنظر میرسید کاری از دست کسی بر نمی آید. دوستان
آگاه گفتند که در کشورهای دیگر ـ بویژه آمریکا، دانشگاه ها، به مثابه بزرگ سرمایه
داران شهرهای دانشجوئی، آنقدر زمین و خانه خریده اند و ” کمپس“ را گسترش داده اند
که هیچ بساز و بفروشی چنین نکرده و اینکه سوداور ترین تجارت ها در چند دهه اخیر
مدرک فروشی و قبر فروشی است.
آری! باور کردیم که ما در جبهه تفکر ترانه تهران هستیم
و پاسخمان به پرسش ها آرمانگرایانه است ـ و آنچه در صحنه عینیت خشن و رقت بار سرمایه
داری بساز بفروش بی قانون روی می دهد واقعیت تلخ تر از زهرمار را شکل می دهد. قبول
کردیم که اگر معلوم نکنیم با کی و با چی و در چه مقیاسی طرف هستیم از تحقق
آرمانمان دور خواهیم ماند. اما باز چنین خواندیم با دوستان:
بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر!
بار دگر روزگار چون شکر آید!
حالا که به تمام انچه طی این یکسال گذشته است نگاه می
کنم، می بینم، اتفاقاً چون آرمانگرا هستیم دست بالا را داریم! و شاید بتوانیم تغییری
بوجود بیاوریم!
من باور دارم که شهر کور نیست و نیروهای غالب و
سوداگری که شبح شان همه جا هست ، به خواسته ها و گرایشات جمعی ساکنان شهر که حق
شان بر شهر را طلب می کنند، باید در نهایت پاسخگو باشند!
راستی ما واقعا با کی طرفیم؟ با گروه های مختلفی از سازندگان ریز و درشت که نقشه ی مرتبی هم در
سر ندارند! چیزی شبیه کینگ کُنگ! مهیب و رقت انگیز! که خراب می کند و شهر را در هم
می ریزد بی آنکه هدف معینی داشته باشد یا از نقشه خاصی پیروی کند! آنها
هنوز تصور می کنند در تهران مگا مال ها خیلی هم کم اند و آنچه ساخته شده ۲۰ درصد
ظرفیت شهر را پوشش می دهد و باید هنوز ۸۰ درصد باقیمانده را ساخت! معلوم نیست
واقعاً به کجا می خواهند ببرند شهر را؟ آنها نزدیک بین اند و بی منطق! در
حالیکه ما و خیل عظیمی از شهروندان طبقه متوسط تحصیلکرده تهرانی در زمره ناراضیان ایم، سکان در دست دیگران
است.!
اما آیا نمی شود کشتی را از این راه بی فرجام به مسیر
دیگری؟ چرا می شود. با یک عده آدم خوش ذوق که شما هم جزوش هستید!
آری به اتفاق جهان می توان گرفت!