اگر گئورگ زیمل اضطراب برامده از اصول و احتمالات
حاکم بر شهر تازهْ مدرن شده را تبیین می کند، اضطراب [شهریِ] امروز ریشه در بی
فرمیِ فضایی معاصری دارد که وجه غالب بستر جهانِ شهری شده را شکل می دهد. همین
اضطراب است که به وضوح در تکرار غریب مدل منسوخ "روستا" در این گستره
تازه شهری نهادینه می شود؛ مدل های مصنوعی که تلاششان بر احیای نظم های شهری پیشاـ
صنعتی است، نظم هایی که به واسطه مراکز شهری کوچک تکمیل می شوند و در معماری شان نیز
شاهد نوعی از نوستالژیا هستیم. وابستگی به روستا یا واحد همسایگی به مثابه واحد پایه شکل دادن به نظم شهری، اصلا
تازگی ندارد، تمامی شهرها، زمانیکه تلاش کردند از ابعاد یک شهر کوچک بگذرند و در
قالب یک متروپل خودنمایی کنند بر مدار یک منطق روستا یا واحد همسایگیْ مبنا تعریف شدند، این بارزه تقریبا
در تئوریْ پردازیِ تمام تئوریسین هایی که دلمشغول انچه شهر بایستی باشد دیده می
شود.
واحدهای همسایگی کلرنس پری، کمون های پل و پرسیوال گودمن و واحدهای زیستی
هیلبرزیمر همگی مثال هایی از این دستند. براداکر سیتیِ فرانک لوید رایت تنها چهار
مایل مربع مساحت دارد. کمسیون برنامه ریزی شهری شیکاگو، در سال 1942، شهر را
متشکله ای 44 شهر کوچک دیدند و زمانی که میس ون دروهه در حال طراحی کردن موسسه
تکنولوژی ایلینویز بود، به جای انکه شیکاگو را متروپلی برای اینده ببیند، مجموعه
ای از واحدهای همسایگی و روستاها دید. امروزه ما در حال تکرار همان اشتباهات هستیم، وقتی از "ما" حرف می زنم
از یک دیسیپلین، یک بستر و البته مجموعه ای از شهروندان جهانِ شهری سخن می گویم،"ما"
یی که هیچ امکانی برای سامان دهی انچه ان را می توان شهر معاصر خواند نداریم، چه
به لحاظ فرمی، چه فضایی و چه از منظر الگوی سامان دهی کالبدی و زیرساختی و . . . .
برای گریز از این عقب افتادگی شهری، به نظرم بایستی نگاهی مجدد بیاندازیم به نقل
قولی از کازیمیر ماله ویچ:"هیچ چیزی، هیچ تصویر ایده آلیستی ای بیش از صحرا،
شباهتی به واقعیت ندارد"، شاید از همین روست که لازم است برابر "هیچ
چیز" ماله ویچ "چیزی" تولید کنیم. بایستی از همه اضطراب هایمان
بگذریم، از همه انچه خود را با ان تبیین و تصویر می کنیم بگذریم، گامی نهیم انسوی
مدل هایی که می شناسیم، انسوی مقیاس هایی که برایمان اشنا هستند، گامی که ما را به
سوی طراحی شهری ببرد که سرمایه اش امکانات فضایی و فرمی چیزی نو باشد.