از میان تک عکس های ضدِ جنگ، عکس "جف وال" با عنوان "سربازان مرده سخن می گویند" (1992) به نظرم نمونه ای از تفکر و قدرت است. این اسلاید سیباکروم با دو متر طول و چهار متر عرض که روی لایت باکس نصب شده و مملو از ضد و نقیض است، پیکره هایی را نمایش می دهد که بر چشم اندازی از دامنه ی تپه ی ملعونی ژست گرفته اند که در استودیوی آرتیست ساخته شده است. والِ کانادایی هرگز در افغانستان نبوده است، این کمین گاه واقعه ای ساختگی از خشونت جنگ است که بارها در اخبار به تصویر درامده است. وال هدفش را بر تجسد وحشت جنگ بنا نهاده و با بهره گیری از نقاشی قرن نوزدهم و دیگر شکل های هنر تجسمیْ نمایشیِ اواخر قرن هجده و اوایل قرن نوزده یعنی پیش از اختراع دوربین، گذشته را می سازد؛ گذشته ای بی واسطه که به طرز حیرت انگیز و ازاردهنده ای واقعی به نظر می رسد. اشخاصی که در عکس خیالیِ وال دیده می شوند واقعی به نظر می رسند؛ اما خود تصویر نه. سربازان مرده سخن نمی گویند، اما این ها چرا! سیزده سرباز روس در یونیفرم های سنگین زمستانی و چکمه های بلند بر سرازیریِ پوشیده از لکه های بزرگ خون با سنگ های پخش و پلا و ضایعات جنگ، چون پوکه های گلوله، فلزات مچاله شده و یک لنگه چکمه که هنوز پای بریده ای در خود دارد، در تصویر پراکنده اند. این تصویر می تواند نسخه ی اصلاح شده ی اخر فیلم "من متهم می کنم" اثر "گانس" باشد، ان زمان که سربازان روسی از بابت فتنه ی خود اتحاد جماهیر شوروی در اواخر جنگی مستعمره ای غسالی شدند و هرگز به خاک سپرده نشدند. برخی هنوز کلاه به سر دارند؛ از درون کله ی یکی از ان ها که زانو زده و با حرارت سخن می گوید، اسفنج های قرمزِ کف مانند تراوش می کنند. بعضی از ان ها قوزکرده، تکیه داده بر ارنج، یا نشسته و در حال صحبت اند: جمجمه های باز و دست های پاره پاره شان قابل رویت است. مردی روی سرباز دیگری به پهلو افتاده و انگار خوابیده است، خم شده و می خواهد بلندش کند. سه مرد در حال مسخره بازی اند: یکی زخم عمیقی روی شکم دارد و پشت سربازی دیگر که روی شکم افتاده نشسته است؛ دیگری تا زانو خم شده، با لودگی پاره ای گوشت را در هوا پرتاب می دهد؛ یک سرباز بی پا و کلاهْ خود به سر، با لبخندی هوشیار به سوی همْ رزمی دیگر که بالای سرش ایستاده به سمت راست برگشته است، پایین پایش دو سرباز دیگر که هنوز چندان اماده این بزم نیستند تاق باز خوابیده اند؛ کله های شان، خون چکان، روی شیب سنگ اویزان مانده است. با غرق شدن در تماشای این عکسِ سرشار از اتهام، می توان در این وهم فرو رفت که الان سربازان برمی گردند و با ما سخن می گویند؛ اما نه! هیچ یک به بیرون نگاه نخواهند کرد و تهدیدی از برای هجوم اوردن وجود ندارد. ان ها بر سر ما فریاد نخواهند کرد تا از نکبت جنگ شوکه شویم. ان ها به زندگی بازنگشته اند تا تلوتلو خوران بانیان جنگ را محکوم کنند؛ همان کسانی را که ان ها برای کشتن یا کشته شدن به سوی جنگ روانه کردند. جالب است که حضورشان ان قدرها هم برای دیگران هولناک نیست؛ زیرا در میان ان ها ـ سمت چپ ـ یک زباله گرد افغان با لباس سفید، کاملا محو شبیخون زدن به توشه ی دست نخورده ی یکی از سربازهاست و در قسمت بالای تصویر ـ بالا راست ـ روی جاده ای که در مسیر مارپیچ به بالای تپه ختم می شود، دو افغان که به ظاهر خود نیز سربازند، کلاشنیکفی نزدیک پاهایشان قایم کرده اند که ان را قبلا از سربازان مرده چاپیده اند. این مرده ها به شدت به ادامه حیات، به ان ها که زندگی را از ان ها ربوده اند، به شاهدان و به ما، بی اعتنا هستند. چرا ان ها باید به دنبال نگاه خیره ی ما باشند؟ که چه چیزی به ما بگویند؟ "ما" در نمی یابیم. این "ما" هر کسی می تواند باشد که هرگز ان چه را ان ها کشیده اند تجربه نکرده اند. "ما" حقیقتا نمی توانیم تصور کنیم جنگ شبیه چیست. نمی توانیم تصور کنیم که چه قدر رعب اور و هراس انگیز است و چه قدر در نهایت عادی به نظر می رسد؛ نه می توانیم بفهمیم، نه می توانیم تصورش کنیم. این فهمیدنْ چیزی است که هر سرباز، فتوژورنالیست، امدادگر یا ادم عادی ای که زندگی اش زیر اماج جنگ بوده است و شانس این را داشته که از مرگی برهد که "دیگرانِ همین نزدیکی" را دریده است، با سرسختی احساس می کند و فقط ان ها هستند که درست احساس می کنند.