قبل از هر چیز باید بگویم که من معمار نیستم. آن چه هستم، توضیحاش بسیار دشوار است. شاید نویسندهای باشم که موضوع علاقهاش فلسفه و علوم انسانی است و تجربهی مختصری هم در هنر دارم. بنابراین در این جا از موضع کسی حرف میزنم که تخصص زیادی در معماری ندارد. اما چیزی هست که در طی سفرها و مطالعاتم یاد گرفتهام؛ فهمیدهام که بین زیستگاه انسان و تجربه ی او از فضا از یک سو و فضای ذهنی و نوع منش ما در دنیا، نوعی سنخیت وجود دارد. نمیتوان یکی را بدون دیگری تغییر داد و شاید اصلا فضای درونی ماست که شکل شهرها را میسازد و به زیستگاه انسان صورت میبخشد. با توجه به آن چه در پیرامون خویش میبینم واقعا به این نتیجه رسیده ام که صرف نظر از برخی استثناهای درخشانی که در بعضی موارد می بینیم، تخیل خلاق انسان با مشکل جدی و مهمی روبه روست. دیگر کسی نمی داند چه بسازد و چگونه آن را بسازد. البته هر روز شاهد ظهور انواع و اقسام مکعبهای شیشه ای و بتونی در گوشه و کنار شهرها هستیم که شباهت زیادی به هم دارند. خانه های هم شکلی میبینیم که همه در نهایت بر اساس الگوی کارکردی مشابهی بنا شده اند. ولی وقتی با معماران صحبت میکنیم، می بینیم پریشانی و سردرگمی آنها از فلاسفه هم بیشتر است. اول از همه این که هیچ وقت با هم توافق ندارند و تازه اگر معجزه ای روی دهد و به توافق برسند، باز آدم بیشتر بدبین و مشکوک میشود و به خود میگوید حتما یک جای کار ایراد دارد که به توافق رسیده اند.
ولی شوخی به کنار! چرا ما این قدر در زمینه ی کارهای خود آشفته و حیرانیم؟ شاید به خاطر این است که دیگر هیچ اعتقاد زیر بنایی و محکمی که به آن تکیه کنیم، نداریم. من تقریبا مطمئنم که سازندگان گمنام کلیساهای بزرگ فرانسه در دوره ی " گوتیک " که آن رویاهای سنگی رفیع را به وجود آوردند، دقیقا میدانستند که دارند، چه کار میکنند. معماران معابد هندو و سازندگان اهرام مصر باستان هم همین طور. اگر ما در جهانی آشفته و مغشوش زندگی میکنیم، به خاطر این است که هستی شناسایی های سابق و همه ی اعتقادات اساطیری متافیزیکیای که الهام بخش آن بناهای تاریخی بود و زیر بنای آنها به شمار میرفت، از درجه ی اعتبار پیشین خود ساقط شده اند. به عبارت دیگر همان طور که تی اس الیوت می گفت، در جهان " تصاویر شکسته" زندگی می کنیم و نومیدانه در این دنیای متغیر دنبال " نقطه ی ثباتی " میگردیم. زشتی هایی که می بینیم امروز در دنیا تکثیر میشود، چه در دنیای ما و چه در کشورهای پسا صنعتی، آشکارا نشان دهنده ی سردرگمی انسان معاصر است. اگر این شلختگی در کشورهای پیرامونی یا به قول معروف کشورهای جهان سوم، در گسیختگی عناصر جهانی رو به زوال جلوه گر میشود، اگر در این جا نمای پرزرق و برق ساختمان ها پوششی است برای پنهان کردن زخم های کهنه، شندره های کثیف و رخت های پاره و چهل تکه، در دنیای غرب این شلختگی تبدیل به فضایی بی محتوا و استرلیزه میگردد. فضایی که این روزها پایه و اساس شهرها و معماری شهریست، فضایی است که مایه ی درونی خود را از دست داده و فضایی کور و تباه و فاقد هر گونه ارتباط ارگانیک با قابلیتهای مهم بشر است که به مثابه ی سرطانی تهاجمی، رو به گسترش است و با حملات مکرر یکنواختی و یکسانی، دائما خود را تکرار میکند. دردناک تر از همه فقدان سطوح و حجم های متفاوت کیفی در وجود خود فضاست و خلاصه ی کلام آن که چیزی که ما در عمل شاهد آن هستیم، تقلیل صرف و ساده ی فضا به جنبه ی کمی انسان است.
تا آن جا که من میدانم معماری تحقق نوعی رویا یا خیال یا مدینه ی فاضله است. وقتی در طی سفر از بنارس به اصفهان و پاریس و لس آنجلس می رویم، فقط از فضاهای متفاوت عبور نمی کنیم، شیوه های مختلف وجود را تجربه می کنیم. عواملی را تجربه می کنیم، که اغلب ناسازگارند. با دنیاهای نا متجانس احساس همدلی و یگانگی می کنیم. گاه مثلا در بنارس احساس می کنیم همه ی مراحل حیات به طور همزمان از جلوی چشم ما می گذرند، انگار تصویر سینمایی سامسارا (یا زنجیره ی بی پایان زایش های دوباره) را می بینیم. گاه مثلا در اصفهان به نوعی حالت بی وزنی به تصویر جادویی و سحرآمیزی از گنبدهای فیروزه ای میرسیم. گاه مثلا در پاریس، حماسه ی عجیب روح بشر و جلوه های بعدی آن را در طی قرون و اعصار می بینیم. گاه مثلا در لس آنجلس احساس میکنیم بخشی از افق ملال آور یکسانی و دنباله های بی پایان آن هستیم. اگر انسان در طی زمانها و مکانهای مختلف، این همه فضاهای متفاوت ایجاد کرده، به خاطر این است که این " فضاها" بخشی از طبیعت او هستند، عرصه های برجسته ی روح او به شمار میروند و چه بسا بعدها، می توانند به رغم سرکوفتگی دوباره سربرآورند، چیزی که شاید معماری جدید آن را نادیده گرفته، امکان بازگشت این فضاهای فراموش شده است که قادرند دیگر بار از راه های انحرافی ظاهر شوند. بنابراین عجیب نیست که این بار بودلر، شاعر رویایی مدرنیته بود که با شجاعتی دلاورانه آن فضاهای پیچیده و آشفته و سرکوفته را دوباره در شعر خود بازسازی کرد: به آغوش مارپیچ شهرهای باستان برخوردیم /که وحشت آن جا خود نوعی افسون است / تاق های دلتنگی بی پایان /شهر شلوغ و سرشار از رویاها /گورستانی سرد و عظیم /که در آن آرمیده اند / مردان ایام قدیم و جدید / ...
هر تصویری که برای انتقال مفهوم شهر جدید به کار رود و این تصویر اخیر به هر حال، نوعی " فانوس جادوست" که در آن پست و متعالی ترکیب شده و نازل و والا درهم آمیخته اند. روح در پی فضاهای گمشده و از دست رفته است، همان طور که بعدها پروست، نیروی تداعی خود را برای کشف مجدد اجزای زمان از دست رفته به کار برد.
پترزبورگ در روسیه در زمان نیکولای به شهری موهوم و اسرارآمیز معروف بود. این خصوصیات عجیب را گوگول و داستایوسکی در 1848 در داستان کوتاهی به نام " قلب ضعیف"، می نویسد: " در نهایت انگار تمام این دنیا یا همه ی ساکنانش، از قوی تا ضعیف و با همه ی خانه هایش از کلبه های فقرا گرفته تا کاخ های زراندود ثروتمندان، در این گرگ و میش غروب در یک چیز شبیه به هم بودند. همه حالتی موهوم و جادویی داشتند و در همه ی آنها افسونی بود که به سرعت محو میشد و دوباره عین بخار به جانب آسمان آبی و تاریک بالا میرفت": گوگول از این هم فراتر میرود و جذاب ترین خیابان پترزبورگ، یعنی خیابان نوسکی را نوعی فانوس جادو می پندارد و حتی به قول مارشال برمن، نوع ادبی جدیدی اختراع میکند که باید اسم آن را رمانس خیابان گذاشت:" رمانی که خیابان در آن خود قهرمان داستان است". نوسکی از نظر گوگول همه چیز است: محل معاشرت است، آمیزه ی واقعیت و خیال است، صحنه ی اشکال تکه تکه و پراکنده و محل عبور اشخاصی است که مثل برق می گذرند و ناپدید می شوند. می گوید:" نوسکی محل ملاقات عمومی و خط ارتباطی پترزبورگ است. هیچ دفتر راهنما و مرکز اطلاعاتی نمی تواند مثل نوسکی تا این حد اطلاعات درست به آدم بدهد. خیابان نوسکی دانای کل! چه سریع میگذرد تصاویر آشفته و موهومی که فقط در طی یک روز در این خیابان شکل می گیرد؛ طی بیست و چهار ساعت چه تغییراتی را پشت سر میگذارد این خیابان2 "!
ما اکنون در این لحظه از تاریخ کجا هستیم؟ فانوس خیال ما در ابتدای این قرن جدید کدام است که این قدر دنیا به نظر ما بی ثبات و فاجعه آمیز و غیرقابل پیش بینی است؟ بدیهی است که ما دیگر در پاریس زمان بودلر و هوسمن نیستیم. در پترزبورگ زمان گوگول هم نیستیم. در عصر معماری تاریخی شکل دهنده ی رینگشتراسه وین هم نیستیم، ما امروز با آرمان های سال های سی قرن بیستم که در فضا، زمان و معماری، اثر زیگفرید گیدیون3 ارائه شده و در آن فعالیتهای روبرت موسترس و از جمله بزرگراه غرب و بقیه ی دستاوردهای بزرگ او اوج این آرمانها به شمار رفته، احساس بیگانگی میکنیم. همان طور که قبلا در جای دیگر از این مقاله گفتم، ما در جهانی زندگی میکنیم که در آن ساختمان های فاخر متافیزیکی فروپاشیده و ایدئولوژی ها، رنگ باخته است. یا اگر بخواهیم عبارت نوتری، از زبان متفکر ایتالیایی جیانو واتیمو منتقل کنم، در جهان " وجود بی رمق" زندگی می کنیم. منظور واتیمو از وجود بی رمق این است که همه ی بناهای محکم قدسی که متافیزیک غربی بر آن استوار شده بود، فروپاشیده. به عبارت دیگر ما در عصر پایان فلسفه زندگی میکنیم و واپسین مراحل نیهیلیسم را می گذرانیم که نیچه در اواخر قرن نوزدهم به صراحت، ظهور آن را اعلام میکرد. بنابراین حقیقت مطلقی وجود ندارد، هستی فراگیری وجود ندارد و چیزی جز آثار و نشانه های چیزهایی که زمانی بوده و حالا دیگر نیست، وجود ندارد. اما جالب این جاست که به نظر واتیمو، این نیهیلیسم سرآغاز معنویت جدیدی است. این معنویت البته شاید راه غلطی در پیش گیرد. چه بسا دین را مسخ کند و از نوعی ایدئولوژی بسازد و عوض این که به دنیا جنبه ی قدسی و روحانی بدهد، در نهایت باعث از دست رفتن قداست و معنویت خودش بشود، مثل همین اتفاقی که الان در جهان اسلام شاهدش هستیم. بنابراین میتوان گفت ساختار هستی، تغییر کرده و به نوعی پالیمسست تبدیل شده که از بقایای تجربیات گذشته، لایه های محو مختلفی دارد. ولی در این عصر پایان متافیزیک، چه چیزی جانشین هستی شده است؟ من در کتابی که چندی پیش به فارسی تحت عنوان" افسون زدگی جدید، هویت چهل تکه و تفکر سیار" به طبع رسید، این مساله را توضیح داده ام. در این کتاب گفته ام که ما با یک هستی شناسی درهم شکسته و ویران شده مواجهیم و آن چه جایگزین آن شده، نوعی اصل همبستگی متقابل همه جانبه است که ویژگی جهان معاصر است و این همبستگی را در همه ی سطوح واقعیت می توان دید.
عده ای این روزها از معماری " اکستاتیک" یعنی خلسه انگیز سخن میگویند. چارلز جنکس میگوید: " امروزه طراحان بین المللی بزرگی داریم که آگاهانه بر ماهیت اصیل طرح های معماری اصرار می ورزند. در میان این عده میتوان از فرانک گری، اریک موس، زاها حدید، الکساندر مدینی، پیتر آیزنمن، اودیل دک و ژان نوول نام برد؛ اینها هیچ کدام نه سبک مشابهی و نه طرز تفکر مشابهی دارند. گرچه شاید از هردوی اینها تأثیر گرفته باشند. ویژگی مشترک همه ی اینها در تعقیب جدی ایده های شخصیشان در معماری است. به علاوه همه ی اینها با اراده ای استوار به دنبال ایجاد نوعی فرم هنری فراگیر(Kunstvollen ) هستند4 ". جنکس از پدیده ی بیلبائو (Bilbao) هم، با ستایش و اغراق زیاد سخن میگوید. چرا؟ چون به عقده ی او موزه ی گوگنهایم " تجلیل از معماری به خاطر معماری است که در این کار افراط هم میکند". من صلاحیت پرداختن به این موضوعات را ندارم. صلاحیت این را ندارم که درباره ی اصالت و شایستگی این نوع معماری " خلسه انگیز" سخن بگویم؛ شما حضرات معمار در این موضوع پیچیده و مبهم خبره تر از من هستید ولی من معتقدم معماری معاصر در هر فرمی که ارائه شود، دیر یا زود باید این معجون همبستگی را که جهانی رنگارنگ، شهری فرنگی را پدید آورده در نظر بگیرد. نوعی فضا که همه ی نیازهای درونی بشر، یعنی همه وجود باطنی و نیازهای روزمره و خواست های مادی و معنویاش در آن جایگاه شایسته ای داشته باشند. جایی که فضا مثل گلی در آن شکوفا گردد و همه ی سطوح حضور ما را، در این دنیا دربرگیرد. من اصلا نمی دانم این فضای خاص به چه شکلی باید باشد و به طریق اولی درمورد نحوه ی ساختن آن هم اطلاعی ندارم. ولی احساس میکنم این فضا باید فضایی خاص باشد تا به قول شاعر بتوان در آن خود را " وقف پرستش روح در معبد تن" کرد.
قبل از پایان این گفتار، مایلم چند کلمه ای درباره ی بم سخن بگویم. اول از همه به دلیل این که بم نمونه ی فوق العاده جالبی از " پالیمسست" بود و در واقع نسخه ی خاکی گران قیمتی به شمار میرفت. دوم این که این شهر مثل سربی در بیابان از نظرها محو گردید. اولین دیدارم را از ارگ بم در سال ها پیش خوب به خاطر می آورم. به علاوه خوب یادم هست که چه احساس عمیقی داشتم وقتی این شهر قلعه گلی را دیدم. کویری و " سورئال"، با اشکال گوریده و دیوارهایی پر از برج و بارو که مثل شاخه ی نورسی از دل زمین بیرون زده بود. معماری عجیبش را به خاطر دارم. تاق ها، سردابه ها و حیاط ها که در سطوح مختلف برآمده و همه درهم گره خورده و به هم آویخته بودند، انگار که همه ی لایه های تاریخ این جا روی هم انباشته شده بودند تا این بنای کهن را بسازند. انگار زمان در هزارتوی این سازه های ارگانیک متبلور شده بود. سازه هایی که اگر چه به دلیل شرایط آب و هوایی در طی قرون و اعصار متمادی فرسوده بود، هنوز از روزگاران کهن داستان میگفتند. بم در زمان ساسانیان (651-224) دژی با استحکامات نظامی بود. در قرن هشتم قلعه ای تسخیر ناپذیر بود و سدی غیر قابل عبور برای مهاجمان و غارتگران شرق به شمار میرفت و بعدها به صورت توقفگاه مهمی در جاده ی ابریشم درآمد و مارکوپولو در قرن سیزدهم میلادی از آن دیدن کرد. در زمان صفویه (1722-1502) توسعه یافت و وسعت آن چند کیلومتر افزایش پیدا کرد. اطرافش باروهای عظیم کشیدند و دوازده برج رفیع گذاشتند. سرانجام این بنای باشکوه که به کاخی افسانهای از ماسه میمانست، شاهد اسارت یکی از مشهورترین چهره های تاریخ ایران، یعنی لطفعلی خان زند به دست آغا محمدخان قاجار، بنیانگذار سلسله ی قاجار (1925-1795م) بود.
خاطره ی جادویی این شهر افسانه ای که در نظر من نماد زیبایی شکننده و فرار ایران، سرزمین سراب ها بود، هنوز در دلم زنده است.