آنچه که در اينجا ارائه خواهم کرد، نگاهي به نسبت شهر و مبارزات ضد سرمايهدارانه است. به واقع تلاشم بر آن است که در پي روشن کردن نسبت شهر و سرمايه، نسبت مبارزات ضد سرمايهدارانه و شهر را نيز با نگاهي به تاريخ اين مبارزات از "کمون پاريس" تا جنبش متاخر "اشغال وال استريت" روشن کنم. اين مدعا را با رجوع به آرای ديويد هاروی، که به تازگي نيز کتابي از او با عنوان "شهرهاي شورشي" منتشر شده است، بسط خواهم داد و خواهم کوشيد که با تمرکز بر مفهوم شهر، فضاي شهري و مبارزه ضد سرمايهدارانه اين بحث را به پايان ببرم.
شهر و شهرنشيني، همواره يکي از پايهايترين شرايط براي انباشت سرمايه و چرخه آن بوده است. ظهور پديده "سرمايهداري" به عنوان يک ساختار و وجه توليد سياسي-اقتصادي نيز که با تولد پاريس گره خورده، اين مدعا را اثبات ميکند. حال اگر اين جمل? فوکو که "هرجا قدرت هست، مقاومت هم هست"را ملاک قرار دهيم، ميتوان گفت که تولد سرمايه همانا تولد مبارزه بر عليه سرمايهداري هم بوده است و در واقع اين دو در يک لحظه ي تاريخي زاده شدهاند.
پديدهي سرمايه از طريق فرآيند شهرنشيني فرصت حياتي را براي انباشت پيدا ميکند و به تبع آن، از طريق ايجاد انقلاب و تحول بنيادين در زندگي شهري، پاي مبارزه طبقاتي نيز به ميان کشيده ميشود. با اين حال سرمايه هرگز قادر نيست که در فرآيند شهري شدناش، ارادهي خود را به طور تمام و کمال بر شهر و کل جمعيت شهري تحميل کند و همه را به انقياد خود در آورد.
مسئله من در اينجا، نشان دادن تحولات تاريخي وجه توليد سرمايهدارانه نيست، بلکه نگاه به مقاومتها در برابر آن است. به خطوط گريز و تخطي از آن و اينکه چگونه مردان و زنان آزاده در طي تاريخ چند صدهي اخير و البته در همين لحظه نگذاشتهاند که مناسبات سرمايهدارانه آنها را ببلعد و به انقياد خود درآورد.
حال اگر بحث را بر روي مقاومت ها و مبارزات مترکز کنيم، ناچار خواهيم بود که به يک پرسش بنيادين بپردازيم. اينکه تا چه ميزان مبارزات ضد سرمايهدارانه بايد بر شهر و بستر شهري تمرکز کنند؟ و اگر قرار بر اين تمرکز است، چرا و چگونه؟
شکي نيست که تاريخ مبارزات طبقاتي در بستر شهر درخشان و خيره کننده است: انقلاب فرانسه و تداوم انقلاب از 1789 تا 1830، انقلاب 1848 و کمون پاريس در سال 1871، بارزترين اين جنبش ها در قرن نوزدهم هستند. وقايع بعدي در شوراي پتروگراد، کمون شانگهاي از 1927 تا 1968 ، اعتصاب عمومي در سياتل 1919، شورش هاي کوردوبا در 1969، جنبش مي 68 در اروپا و امريکا و البته بهار پراگ در همان مقطع زماني و حتي نمونه هاي متاخرتري چون ميدان التحرير، تظاهرات در پلازا، کاتالونيا، بارسلونا و غيره جملگي نشان ميدهد که مبارزات شهري بر ضد مناسبات سرمايهدارانه تاريخي طولاني و البته پربار دارد.
نکته مهمي که ميتوان درباره اين نمونه ها اشاره کرد آن است که در برخي مواقع، اين مبارزات به منطقه شهري خود محدود نميشدند و به سرعت به ديگر شهرها سرايت ميکردند. مثلاً انقلاب 1848، ابتدا در پاريس شروع شد اما به سرعت به وين، برلين، ميلان، بوداپست، فرانکفورت و ديگر شهرهاي اروپا سرايت کرد. يا انقلاب اکتبر که به سرعت به برلين و ورشو و ريگا و مونيخ و تورين رسيد. همچنين مي 68، جنبشي که از پاريس به برلين، لندن، مکزيکو سيتي، بانکوک، شيکاگو و ... توسعه يافت و بزرگترين سلسله اعتراضات را در برابر نظام سرمايهداري تا آن زمان و اي بسا تا کنون باعث شد.
اين جنبش ها اگرچه که همگي در برابر مناسبات بيرحم سرمايهدارانه شکست خوردند، اما اين نکته را نيز ثابت کردند که امکان بروز يک جنبش سياسي-اجتماعي-اقتصادي ِ ترقيخواهانه بر ضد وضع موجود و مناسبات برآمده از آن همواره وجود داشته و خواهد داشت.
هم اکنون نيز خيزش جوانان انقلابي از قاهره تا مادريد، اعتراضات دو سه سال گذشته در لندن و البته جنبش "اشغال وال استريت"، در شرايطي روي داده اند که هيچکس حتي فکرش را هم نميکرد که مردم معترض بتوانند اينچنين ساختارهاي سرمايهسالارانه را در بستر شهرها به چالش بکشند. به نظر ميرسد که اين جنبش ها براي همه ما، يعني افکار عمومي جهاني اين واقعيت را آشکار کرده اند که "چيزي در هوا موج ميزند". چيزي که ما اسماش را "سياست مردم" ميگذاريم.
بروز اين جنبش ها در بستر شهرها، ما را با يک پرسش اساسي ديگر مواجه ميکند: اينکه آيا شهر يا يک نظام شهري از پيش واجد خصلي است که مي تواند به يک اعتراض عمومي امکان تحقق دهد؟ در ظاهر که اينطور به نظر مي رسد. به عبارت ديگر اکنون ديگر براي ما قطعيست که شهر به عنوان يک واحد مکاني، واجد شخصيتي استثنائي است که ميتواند به عنوان محمل اعتراض ضد سرمايهدارانه مورد توجه باشد. البته شهرهايي هم وجود دارند که اين خصلت و شخصيت در آنها چندان پررنگ نيست. مثلا لندن،لس آنجلس يا لاپاز در قياس با قاهره ، پکن و سينتاگما و ...امکان تسخير فضايي کمتري دارند.
در همين جا لازم است که دو مفهوم را از هم جدا کنيم. "فضا" با "مکان" متفاوت است. منظور از "فضا"(space)- حال چه با رجوع به آراي “گي دوبور” و سيچواشنيستها، چه بر اساس ديدگاه هاي چون ديدگاه زيمل و لووفور- چيزي بيش از "مکان"(place) است. شايد با يک مثال بتوان اين فاصله مفهومي-واقعي را نشان داد. مثلا درباره کمون پاريس مي توان علت شکستاش را اين نکته دانست که معترضان صرفا "مکان" را تسخير کردند و نتوانستند "فضا" را در اختيار بگيرند.
قدرت سياسي همواره به دنبال باز سازماندهي ِ زيرساختهاي شهري و البته تبيين شيوه خاص زندگي شهري با هدف کنترل جمعيت ناآرام و معترض است. يکي از نمونههاي معروف اين تلاش را در طرح مشهور "هوسمان" در پاريس ميتوان سراغ گرفت. هوسمان، محلهايي را براي استقرار نيروهاي ارتش تدارک ديده بود، به طوري که در هر زمان آمادگي مقابله با اعتراضات را داشته باشند. بازسازماندهي دروني کالبد شهر در امريکايِ پس از اعتراضات سال 68 نيز همين واقعيت را نشان ميدهد. امريکا در اين دوره، حتي در برخي ايالتها موانع فيزيکياي تعبيه کرد که محلات فقيرنشين را از مراکزي که پول و سرمايه و اوراق بهادار در آنجا قرار دارند، جدا کند.
در مقابل، هاروي معتقد است همانطور که سرمايه ميتواند "فضا"ي شهري را به نفع خود مصادره کند، معترضان به مناسبات سرمايهدارانه هم ميتوانند از شهر به مثابه يک سلاح در مبارزات طبقاتي بهره ببرند. او اشکال مختلف استراتژي مبارزه طبقاتي در بستر شهري را واکاوي ميکند و نقاط ضعف تاريخي هر يک را نشان ميدهد.
او در ابتدا به مدل "همياري" اشاره مي کند. مدلي که با ايجاد شبکه هاي محلي و کمک رساني به جلب نظر اکثريت خاموش ميپردازد. او در اين مدل، شيوه حماس در ايجاد شبکه جمع آوري زباله، ارائه خدمات مجاني پزشکي و ... در غزه را به عنوان يک نمونه موفق ذکر ميکند. اما براي هاروي مسئله اصلي مصادره شهر توسط معترضان به نحوي است که نظم اقتصادي-سياسي سرمايهدارانه را مختل کند.
مدل ديگر، مدل اعتراضات صنفي است. براي مثال در سال 2006، ماجراي تصويب قوانيني بر عليه مهاجران در کنگره امريکا، منجر به يک التهاب بزرگ در اين کشور شد. اعتراضي گسترده که طي آن کارگران مهاجر در شيکاگو و لس آنجلس توانستند چرخه اقتصادي سرمايهدارانه در شهر را مختل کنند. آنها جريان توليد، عرضه و مصرف کالاها و خدمات را از کار انداختند و در نهايت هم توانستند مانع از تصويب قوانين ضد مهاجرتي شوند. البته اين جنبش در نهايت با مداخله گروههاي ويژه نظامي سرکوب شد اما دو دستاورد ملموس و مشخص داشت: يک، تشکيل اتحاديه دائمي کارگران مهاجر امريکا و دو، قانوني شدن راهپيمايي روز اول ماه مي.
مدل ديگري که هاروي به آن ميپردازد، مدل اعتراضات سياسي ضد سرمايهدارانهاي است که به شکل تودهي بروز ميکند. مثلا اعتراضات سال 2003 بر عليه جنگ عراق، جنبش مشهور اينديگناتوس(اينديگناتوز) در اسپانيا در 2010 و 2011، خيزش حومه نشينان پاريس در 2005، اعتراضات 2001 در آرژانتين و 2005 در بوليوي و ... که به زعم هاروي از درون تهي شدند و تحت انقياد مناسبات سرمايهدارانه در آمدند و اين امر ناشي از ميل آنها به کسب قدرت سياسي بود.
اما سواي بحث ميل به قدرت، آيا اين جنبش ها نشان دهنده وجود بالقوگي براي مبارزه ضدسرمايهدارانه در روح ِ خود شهر نيست؟ به عبارت ديگر، آيا در فرآيند شهري شدن سرمايه، اين پتانسل براي ضدسرمايهدارانه شدن شهر نهفته است؟ پاسخ هاروي مثبت است. اما او ميپرسد که اگر چنين پتانسيلي وجود دارد، ماهيت آن چيست؟ اين چه نيرويي است که ميتواند منجر به بسيج عمومي شهروندان براي به چالش کشيدن قدرت ِ غالب سياسي-اقتصادي سرمايه با همه آن توان ايدئولوژيک و سلطهمندياش بر اذهان سوژهها شود؟ به عبارت ديگر، آيا ما نبايد به زندگي شهري به مثابه يک بالقوگي ضدسرمايهدارانه نگاه کنيم؟
اگر اين پرسش را از منظر ديدگاههاي سنتي چپ (نگاه احزاب کمونيستي، احزاب کارگري و البته سوسياليست ها) مورد توجه قرار دهيم، در مي يابيم که تمامي اين ديدگاهها، جنبشهاي مبتني بر جغرافياي شهري را قويا ناديده گرفته اند. چرا؟ چون در نگاه سنتي مارکسيستي، جنبش طبقاتي صرفا بايد بر اساس اليناسيون نيروي کار توليدي از مناسبات توليد و يا مبارزه ضد استعماري باشد و لاغير. بنابراين از نگاه چپ سنتي، اين جنبشها نه تنها راديکال نيستند بلکه به نوعي نشانه انحراف از مبارزه طبقاتي و قرار گرفتن در خدمت بازتوليد مناسبات سرمايهدارانه محسوب ميشوند.
چپ سنتي مدعي است که جنبشهاي شهري، چون از دل مناسبات توليد برنخاستهاند، فاقد قدرت رهاييبخش يا انقلابي هستند. اما نمونههاي زيادي وجود دارد که نقيض اين ادعا را ثابت مي کند. در واقع از کمون پاريس تا جنبش تسخير وال استريت، همه جنبشهاي شهري نشان مي دهند که فراتر از چارچوبهاي تنگ ايدئولوژيک سنتي رخ داده اند. شرايطي که منجر به رخداد کمون پاريس شد را به يادآوريم. اعتراض عمومي به نبود قانون اجاره (مطالبه شهري) و اعتراض به شب کاري در نانوايي ها(اعتراض کارگري). يا مثلا جنبش "اس.دبليو.پي" که در ماجراي افزايش مالياتهاي عمومي در دهه 80 توانست تاچر را زمينگير کند. يا همين جنبش تسخير وال استريت که هم اکنون نيز فعال است. اما نگاه سنتي به مارکسيسم مايل است که همه اين جنبشها را بالا بکشد و "قيام پرولتاري" بنامد و نه يک رخداد چندوجهي و پيچيده بر اساس ميل به رهايي خود ِ شهر از سلطه مناسبات بورژوايي و به تبع آن آزادي کارگر از سرکوبهايي که در همين بستر شهري و در محيط کار بر او اعمال ميشود.
ضعف ديدگاه سنتي مارکسيستي، با ارجاع به خود مارکس هم برملا ميشود. به واقع اگر ماجراي سه درصد ارزش اضافي (رشد مرکب) را ملاک مناسبات توليدي سرمايه دارانه قرار دهيم، تنها در صورتي مي توان دست به ارائه آلترناتيوي بر عليه سرمايهداري زد که اساسا قائل به ارزش اضافي نباشد، نه آنکه بخواهد آن را مثلا در اختيار "حزب طبقه کارگر" قرار دهد. مسئله مارکسيسم کلاسيک همينجاست. اينکه به هر حال نميپذيرد که هر نوع کوششي براي ساختن چيزي بيرون از سرمايهداري لزوما بايد از مناسبات جبري رقابت تن بزند. نتيجه تئوريکي که از اين بحث ها ميتوان گرفت به طور خلاصه اينچنين است: از بين بردن مناسبات طبقاتي مبتني بر توليد، مشروط به لغو قانون و قدرت سرمايه درباره ارزش است که خود را به شرايط توليد در تجارت آزاد در بازار جهاني ديکته ميکند. بنابراين مبارزه ضد سرمايهدارانه بايد نه تنها به سازماندهي و بازسازماندهي در فرآيند کار بيانديشد، بلکه بايد يک آلترناتيو سياسي–اجتماعي را در برابر فرآيند اعمال قانون جهاني سرمايهداري در بازارجهاني ارائه کند. گردش به سمت قدرت هم به لحاظ تاريخي نشان داده است که راهکار موفقي نيست. يا به فاجعه استالينيسم منجر مي شود يا مجددا قانون رقابت در تجارت را ميپذيرد و از دلاش وارياسيون عجيب و هولناکي مثل سرمايهداري هار چيني بيرون ميزند. احزاب سوسياليست اروپايي هم که پيش از اين امتحان خود را پس داده و رفوزه شده اند. سياست هاي پروتکشنيستي اين احزاب نيز در نهايت چيزي نبودند جز نشان دادن نقشه راه به نئوليبراليستها تا با کمک اين ايدههاي اين احزاب مبني بر لزوم حمايت از توليد داخلي و غيره، نقاط ضعف خود را مرتفع کنند.
مجموعه اين شواهد تاريخي اين پرسش را در پي دارد که پس راهکار چه ميتواند باشد؟ آلترناتيو ما در برابر سرمايهداري(در صورتي که نخواهيم به دام کومونيسم دولتي بيافتيم) چيست؟ اين پرسش را در بستر آراي هاروي ميتوان پي گرفت و به ميانجي او برخي ايدهها را به بيرون از ذهن پرتاب کرد. به زعم او آلترناتيو موجود همانا بازگشت به مفهوم "قابليت اعتراضي شهر" است. او در کتاب آخرش، شهرهاي شورشي، تاکيد مي کند که ما نيازمند دوباره مفهوم پردازي از ذات "طبقه" و بازتعريف بسترهاي طبقاتي هستيم. به باور هاروي، در تاريخ چپ، تمرکز همواره بر کارگاه و کارخانه به عنوان پيهاي مستحکم مبارزه در بستر توليد و ارزش اضافي بوده است. طبقه کارگر صنعتي نيز همواره به لحاظ تاريخي واجد پيشتازي و مزيت اصلي به عنوان عامل تحول بنيادين بوده است. اما اين کارگران صنعتي نبودند که کمون پاريس را پديد آوردند. خوانشي متفاوت از کمون پاريس نيز وجود دارد: کمون پاريس نه يک قيام کارگري و پرولتري که يک جنبش اجتماعي- شهري براي رسيدن به حقوق شهروندي بود. به عبارت ديگر اساساً چه دليل وجود دارد که ما کمون پاريس را يک جنبش توامان طبقاتي-شهروندي نبينيم؟ به عبارت ديگر مگر استثمار کارگران تنها به محيط کارخانه محدود است؟ مگر نه آن است که براساس سياستهاي سلب مالکيت در بازار مسکن و مستغلات، نوعي استثمار ثانويه هم همواره در شهر اعمال ميشود؟ در واقع آنچه که با يک دست به عنوان دستمزد به کارگر داده ميشود، با دست ديگر از او ربوده و به جيب فايننسرها و بيزنسمنها و دلالان و بساز و بفروشها و بانکدارها و نزول خورها باز ميگردد. هم اکنون در سطح جهاني و مشخصا در پي بحران اخير مالي مشخص شده است که بورس بازي و مکانيزمهاي مبتني بر "پول در آوردن از خود ِ پول" بالاترين سطح از نارضايتي را در پي داشته اند.
علاوه بر اين، نبايد فراموش کنيم که شهرنشيني خودش نوعي توليد است. هزاران کارگر درگير اين توليد هستند و کار آنها نيز ارزش و ارزش اضافي توليد ميکند. بنابراين چرا نبايد بر واحد شهر به جاي واحد کارخانه به عنوان محمل اصلي اعتراض فکر کرد؟ به عبارت ديگر، پس از سيطره کامل انباشت منعطف سرمايه و ورود ما به جهان پست فورديستي متکي به سياستهاي نوليبراليستي، اين خود شهرها هستند که به استثمار بورس بازها و بانکدارها و دلالان در آمده اند. اکنون در کشورهاي توسعه يافته که نيروي کار کارخانهاي را با انتقال کالبدهاي توليدي به آسيا و آفريقا، برون سپاري کرده اند، ما با طبقه کارگر صنعتي مواجه نيستيم. اين حقيقت را حتي از حجم سنديکاهاي کارگران ساختماني مي توان فهميد. هم اکنون بزرگترين سندياي کارگري امريکا متعلق به کارگران ساختماني است. جنبش کارگران ساختماني در "نيو ساوت ولز" هم نمونهاي از موفقيت جنبش هاي کارگران ساختماني و شهري است. اتحاديهاي که توانست در دهه 70 با اعتراضات خود که به جنبش "گرين بان" مشهور شد، به تخريب محيط زيست پايان دهد و اتفاقا حفاظت از محيط زيست را از حالت نوعي دلمشغولي سانتيمانتاليستي و پتيبورژوايي که در نهايتش چيزي جز نگهداري از گياهان آپارتماني و سگ و گربه نيست، خارج کند.
در اينجا لازم است تا به ديدگاه لووفور درباره "حق شهر" هم اشاره شود. به زعم او کمون پاريس و مشارکتکنندگان در آن به نوعي خواستار احقاق "حق شهر" بودند. لووفور با تاکيد بر حق شهر آن را از "حق شهروندي" فردگرايانه جدا ميکند. از نظراو اين حق حتي مختص به کارگران ساختماني هم نيست، بلکه متعلق به همه کساني ست که در فرآيند ساخت شهر و اداره و رونق آن نقش دارند. از تکنسينهاي برق فشار قوي گرفته تا زنان خانهدار. به عبارت ديگر ماجراي "حق شهر" تاکيد بر بازپسگيري شهر از آن "عقلانيت بورژوايي" است که مي کوشد شهر را به محل اصلي انباشت سرمايه تبديل کند. همان اتفاقي که هم اکنون در قالب ِ "حاشيه نشين سازي" در حال رخ دادن است. مثلا در امريکا که هم اکنون با بزرگترين بحران سرمايهداري مواجه شده، ماجراي اعطاي وامهاي بيپشتوانه در بخش مسکن، ميليونها نفر را به حاشيه شهرها رانده و از خانه خود که نتوانسته است اقساط بازپرداختاش را بپردازند، آواره کرده است. اين جنس از عقلانيت است که بايد به چالش کشيده شود.
به زعم هاروي جنبش تسخير وال استريت هم دقيقا همين خواست را دارد. اينکه شهر را از چنگ سفتهبازها و بانکدارها و دلالان خارج کند. همان خواستي که در کمون پاريس هم وجود داشت. به عبارت ديگر، بازپسگيري شهر از مناسبات سرمايهدارانه را هم در طول تاريخ ميتوان مشاهده کرد و هم در عرض آن: از کمون تا نيويورک؛ از التحرير تا وال استريت.