ادوارد سعید یاری دیرین و رفیقی قدیمی بود. ما برای نخستین بار در 1972 در نیویورک در یک گردهمایی با یکدیگر ملاقات کردیم. حتی در آن زمان پرتلاطم، خصوصیتی که او را از همه ما متمایز می ساخت ظرافت ذوق او در پوشیدن لباس بود: همه چیز به دقت انتخاب شده بود، از سر تا پا. تقریباً دشوار است که بتوان او را جور یگری در نظر مجسم کرد. در کنفرانسی که در بیروت به افتخارش برپا شده بود (1997)، ادوارد اصرار کرد که به اتفاق الیاس خوری و او به شنا رویم. وقتی مایو به پا ظاهر شد، به او گفتم چرا حوله اش با آن مایو نمی خواند، سر به هوا جواب داد: خواهی نشوی رسوا ... اما همان شب هنگامی که بخشی از متن عربی کتاب خاطرات خود خارج از مکان را می خواند، پوشش او بی نقص بود. و این تا انتهای زندگی اش، در سراسر جنگ طولانی اش با سرطان خون، ادامه داشت.
در یازده سال آخر زندگی اش، این انسان چنان با بیماری اش خو کرده بود ـ بستری شدن منظم در بیمارستان، علاقه به آزمایش تازه ترین داروها، سر باز زدن از پذیرش شکست ـ که فکر می کرد نابودنشدنی است. سال پیش، کاملاً بر حسب تصادف، پزشک سعید را در نیویورک ملاقات کردم. در پاسخ به سؤالات من گفت هیچ توجیه پزشکی برای زنده ماندن ادوارد وجود ندارد. این روحیه تزلزل ناپذیر او به عنوان یک رزمنده، اراده معطوف به زندگی بود که او را برای سالهایی چنین طولانی زنده نگاه داشت. سعید به همه جا سفر می کرد. همیشه از فلسطین سخن می گفت، اما در عین حال از ظرفیت اتحاد سه فرهنگ نیز، که تأکید می کرد مشترکات بسیاری با هم دارند، یاد می کرد. هیولا، امعا و احشای او را می جوید، اما آنها که برای دیدنش می آمدند چیزی مشاهده نمی کردند، و ما هم که می دانستیم ترجیح می دادیم فراموش کنیم وقتی سرطان لعنتی دست آخر او را از ما گرفت، ضربه بسیار شدید بود.
مقابله او با اربابان قدرت فرهنگی و سیاسی غرب و صدرنشینان جهان عرب، مهمترین ویژگی زیست نامه سعید است. جنگ 6 روزه 1967 زندگی سعید را تغییر داد ـ پیش از آن واقعه او اصلاً درگیر مسائل سیاسی نبود. پدرش هم فلسطینی مسیحی بود که در 1911، در 16 سالگی، برای پرهیز از افتادن در دام نظام وظیفه اجباری عثمانی ها جهت جنگیدن در بلغارستان، به آمریکا مهاجرت کرده بود. او تبعه آمریکا شد و در عوض، در جنگ جهانی اول در ارتش آمریکا در فرانسه خدمت کرد. پس از آن به بیت المقدس برگشت، جایی که در 1935 ادوارد به دنیا آمد. سعید هرگز ادعا نکرد که یک فلسطینی پناهنده ضربه خورده از ستم و فلاکت است، چیزی که برخی بی اعتبار کنندگانش بعدها دعا کردند.
خانواده به قاهره رفت، جایی که پدرش، ودیع سعید، یک کسب و کار موفق لوازم التحریر فروشی راه انداخت و ادوارد را به یک مدرسه انگلیسی زبان نخبگان فرستاد. سالهای نوجوانی، سالهای تنهایی بود، تحت سلطه پدری ویکتوریایی، که در چشم او پسرش به انضباط و مراقبتی دایمی نیاز داشت؛ ساعتهای فراغت از مدرسه نیز بدون دوست سپری می شد. رمان ها جایگزین دوستان شدند. دفو، اسکات، کیپلینگ، دیکنز، مان. به افتخار شاهزاده ولز بود که ادوارد نامیده شد، اما به رغم سلطنت طلبی پدرش، به جای آن که برای تحصیل به انگلستان فرستاده شود، در 1951 به آمریکا راهی اش کردند. سعید بعدها درباره نفرتش از مدرسه های شبانه رویزی "پیرایشگرانه و ریاکارانه" نیوانگلند [در آمریکا] نوشت: "خرد کننده و گیج کننده." تا آن زمان او فکر می کرد که دقیقاً می داند که کیست، با "نقایص اخلاقی و جسمانی" و همه معایب دیگرش. اما در ایالات متحد می بایست خود را در قالب چیزی که نظام می خواست بازسازی کند.
نقطه عطف 1967
با این همه، سعید در محیط جامعه و دانشگاههای شرق آمریکا شکوفا شد، ابتدا در پرینستن و سپس در هاروارد، جایی که ، همان طور که بعدها می گفت، این امتیاز را داشت که بتواند در سنت ادبیات تطبیقی زبانشناسی تاریخی آلمانی تحصیل کند. سعید تدریس در دانشگاه کلمبیا را در 1963 غاز کردغ اولین کتاب او، درباره کنراد سه سال بعد منتشر شد. هنگامی که در 1994 در نیویورک در گفت و گوی شبکه چهار تلویزیون BBC در این باره از او سؤال کردم، سالهای آغازین کارش را در این دانشگاه بین سالهای 63 و 67، به عنوان "سالهای دوریان گری" توصیف کرد:
طارق: بنابراین یکی از چهره های شما استاد ادبیات تطبیقی بود که کار خودش را می کرد، درس می داد، و با تریلینگ و دیگران کار می کرد؛ اما در همان حال در درون شما آدم دیگری هم در حال شکل گرفتن بود ـ که شما آنها را از هم جدا می داشتید؟
سعید: بله، آن دو را می بایست از هم جدا نگه می داشتم. جایی برای آن دیگری وجود نداشت. من پیوند خود را با مصر به نحوی مرثر جدی می گرفتم. فلسطین هنوز وجود نداشت، بخشی از خانواه من در مصر و بخشی در لبنان زندگی می کردند. من در هر دو کشور بیگانه بودم. علاقه و کار و بار خانوادگی هم نداشتم زیرا این جا بودم. در واقع تا سال 1967 در مورد خودم ذکر و فکری نداشتم، جز آن که آدمی هستم دنبال کار خود. در این راه تنها با چند مسئله کلنجار می رفتم. این حقیقت ذهنم را آزار می داد که قهرمانان فرهنگی ام ـ ادموند ویلسن، آیزایا برلین، رینهولد نیبور ـ جملگی صهیونیست های مرتجعی بودند. نه فقط هوادار اسرائیل بودند، بلکه مهمل¬ترین حرف ها را هم درباره عرب ها می زدند. اما آنچه می توانستم بکنم این بود که این مطالب را به خاطر داشته باشم. از لحاظ سیاسی جایگاهی نبود که به سوی آن بروم. در نیویورک بودم که جنگ 6 روزه در گرفت؛ و کاملاً برایم خرد کننده بود. در آن لحظه، جهانی که می شناختم پایان یافت. سال ها در ایالات متحد بودم اما این نخستین بار بود که شروع کردم با سایر عرب ها تماس بگیرم. تا 1970، کاملاً غرق در سیاست و نهضت مقاومت فلسطین شده بودم!
اثر 1975 او، ـ سرآغازها ـ گونه ای درگیری حماسی با دشواریهای ناشی از این "نقطه عزیمت" بود که با دیدگاه های ویرباخ، ویکو، فروید، و خواندن متفاوت رمان های مدرنیست ها ترکیب یافته بودـ و از همه بالاتر، شرق شناسی، محصول چنین بزنگاهی محسوب می شد. شرق شناسی در 1987، در زمانی که سعید عضو شورای ملی فلسطین بود، منتشر شد. شرق شناسی ترکیبی از بحث جدلی و پرشور یک فعال سیاسی توأم با خشم یک منتقد فرهنگی است. مانند همه آثار جدلی بزرگ، از تعادل پرهیز دارد. زمانی به او گفتم که در نظر بسیاری از مردم جنوب آسیا، مشکل شرق شناسان اولیه بریتانیایی ایدئولوژی امپریالیستی آنها نیست، برعکس، تا حد زیادی از نظر سیاسی منزه به حساب می آیند؛ به علت ترجمه متون سانسکریت احترامی زیاده برای خود پدید آورده اند. سعید خندید و تأکید کرد که شرق شناسی اساساً کوششی بود در جهت بی اعتبار کردن مفروضات بنیادگرایانه غرب نسبت به اعراب خاورمیانه. گفتمان "شرق" ـ اسفا که نفوذ فوکو محسوس بود ـ که از دو قرن پیش در فرانسه و بریتانیا پس از فتح مصر توسط ناپلئون شکل گرفت، به عنوان ابزاری هم برای تسلط و هم برای تقویت هویت فرهنگی اروپا در برابر جهان عرب در نظر امده است. او، به این دلیل، آگاهانه بر عجیب و غریب جلوه دادن، مبتذل سازی، و تحریف خاورمیانه و فرهنگ آن تأکید کرده بود تا نشان دهد که مفروضات امپریالیستی را به عنوان یک حقیقت جهانی تصویر کردن یک دروغ است، چه این امر بر مبنای دیدگاهی ابزاری و یک جانبه برای کمک به سلطه غرب پایه ریزی شده است.
شرق شناسی پیامهای دانشگاهی قارچ گونه ای داشت. در حالی که سعید بی تردید از موفقیت کتاب سرفراز و خرسند بود، از چگونگی سوء استفاده از کتاب هم کاملاً آگاهی داشت و اغلب از مسئولیت اولادان ناخلف اسفبارش برائت می جست: چگونه کسی به خود اجازه می دهد مرا متهم به زدن افترایی چون "مرد سفید پوست مرده است" کند؟ در حالی که همه کس می داند که من عاشق کنراد هستم. سپس به سرغ فهرستی از منتقدان مدرنیست می رود و هر یک از آنها را به نوبت به خاطر تأکید بر هویت و دشمنی با روایت خود مورد حمله قرار می دهد. یک بار به او گفتم: "ردیه ای بر همه اینها بنویس" پاسخ او این بود: "چرا تو نمی نویسی؟" آنچه ضبط کردیم معتدل تر بود
طارق: چنگ 1967 تو را رادیکالیزه کرد، تو را به طرف سخنگو شدن فلسطینیان راند؟
سعید: در درجه اول، عرب، بعد فلسطینی.
طارق: و شرق شناسی تو از چنین تعهد تازه ای سرچشمه گرفت.
سعید: شروع کردم به صورتی روشمند به مطالعه آنچه درباره خاورمیانه نوشته شده بود. آن نوشته ها با تجربیات من انطباق نداشت. از اوایل دهه هفتاد، شروع به تشخیص این نکته کرم که تحریف ها و بد معرفی کردن ها جنبه سیستماتیک داشته و جزئی از نظام بزرگ اندیشه غرب، از کل کارکرد غرب نسبت به جهان عرب است. این حس در من تقویت شد که مطالعه ادبیات اساساً کاری تاریخی است و تنها یک امر زیباشناختی نیست. من همچنان به نقش زیبایی شناسی معتقدم؛ اما "قلمرو دبیات" به خاطر خود آن یک اشتباه است. یک بررسی جدی تاریخی باید با این واقعیت شروع شود که فرهنگ، متأسفانه، در سیاستی پیچیده شده است. توجه من معطوف به بزرگان ادبیات غرب بود ـ آنها را می خواندم، نه به عنوان شاهکارهایی که باید بزرگشان داشت، بلکه به منزله آثاری که آنها را باید در ژرفای تاریخی شان درک کرد. اما در عین حال فکر می کنم که نمی توانی بدون دوست داشتن این کتاب ها، بدون آنکه خاطرنشان را بخواهی، چنین کنی.
فرهنگ و امپریالیسم، منتشر شده در 1995، مباحث اصلی شرق شناسی را به توصیف الگوهای عمومی تر روابط میان غرب مادر شهر و سرزمین های ماورای بحار آن، فراتر از اروپا و خاورمیانه، گسترش داد. این کتاب که در دوره سیاسی متفاوتی نوشته شده بود برخی حملات نیشدار را متوجه خود کرد. در ضمیمه ادبی تایمز جر و بحث مشهوری با ارنست گلنر در گرفت ـ که فکر می کرد سعید می بایست حداقل نوعی سپاسگزاری به خاطر نقش امپریالیسم به عنوان یک نقاله مدرنیته و تجدد ابراز کند. بعدها که گلنر خواست کج دار و مریز راه آشتی پیش گیرد، سعید بخشندگی نشان نداد؛ برای مؤثر بودن، تنفر باید بی غل و غش باشد، سعید این جا هم مانند جاهای دیگر به همان اندازه که به دست آورده بود از دست داد.
اما در آن زمان بحث درباره فرهنگ در سایه وقایع فلسطین قرار گرفته بود. وقتی از او پرسیدم آیا 1971 برای او هیچ معنایی دارد، بدون هیچ تردید گفت: "بله، اعلامیه بالفور." نوشته های سعید درباره فلسطین کاملاً رنگ و بوی متفاوتی از هر آنچه او نوشته است دارد، در سادگی آنها شوری کتاب مقدس گونه نهفته است. فلسطین، غایت او بود. در پایان فرآیند صلع، سرزنش قربانی ها و تعداد یگری از کتاب هایش، در ستون هایش در الاهرام و مقالات او در آن روزنامه و لندن ریویو آو بوکس، آن شعله ای که در 1967 برافروخته شد پیوسته فروزان تر شد. او یک نسل را یاری کرد تا تاریخ واقعی فلسطین را درک کند و موضع ها به عنوان گزارشگر واقعی مردمش و سرزمین اشغال شده آنهاست که در سراسر هان برایش احترام و ستایش به ارمغان آورد. فلسطینیان قربانیان غیرمستقیم یهودی کشی اروپایی در جهنگ جهانی دوم شده اند؛ اما ظاهراً کمتر سیاستمداری در غرب به این امر توجه دارد. سعید به وجدان جمعی آنها زخمی زد، و آنها بدین خاطر او را دوست نمی داشتند.
ضد اسلو
دو دوست نزدیک ادوارد سعید که اغلب اندرزهایشان را مدنظر داشت ـ ابراهیم ابو لقود و اقبال احمد ـ در فاصله سه سال در 1999 و 2001 درگذشتند. برای سعید مرگ آنها از دست رفتنی بزرگ بود اما فقدان آنها او را در یورش ادبی اش به دشمن مصمم تر ساخت. با آن که چهارده سال عضو مستقل "شورای ملی فلسطین" بود و کمک کرد تا نطق عرفات در مجمع عمومی سازمان ملل در 1984 ویرایش و بازنویسی شود، به صورتی فزاینده از نبود دیدگاهی راهبردی که ویژگی بیشتر رهبران فلسطینی بود انتقاد می کرد، دست دادن رابین و عرفات را در کاخ سفید یک "نمایش مبتذل" نامید و در نوشته ای از توافق اسلو ـ که پس از جنگ 1991 خلیج فارس توسط آمریکا و اسرائیل بر فلسطین مغلوب تحمیل شده بودـ به عنوان "ابزار تسلیم" و "ورسای فلسطین" نام برد؛ حاصل آن توافق، به ازای رشته ای از چشم پوشی های تاریخی، چیزی نبود بجز یک بانتونستان. در عین حال، اسرائیل دلیلی ندارد که تا آن زمانی که واشنگتن با اسلحه و پول تأمین اش می کند، از سرزمین های تصرف شده اش دست بکشد. قائم مقام عرفات، نبیل شعث، صدای مرتجع ترین منتقدان شرق شناسی را بازتاب داد: "او [سعید] می بایست به نقد ادبی اش بچسبد. بالاخره، او نباید بحث درباره شکسپیر را کسر شأن خود بداند."
تاریخ، تحلیل سعید را تأیید کرد. در یکی از ویران کنده ترین حملات سعید به عرفات، که در سال 2001 در صفحات الاهرام چاپ شد، پیمان اسلو صرفاً به عنوان تأییدی تازه بر اشغال که فقط 18 درصد زمین های اشغال شده در 1967 را به دولت فاسد و ویشی وار عرفات واگذار می کند، دولتی که مأموریتش اساساً کنترل و مالیات گیری از مردمش به نمایندگی از جانب اسرائیل است، محکوم کرد:
مردم فلسطین شایستگی وضع بهتری را دارند. ما به روشنی می گوییم که با عرفات و دار و دسته اش در قدرت، امیدی وجود ندارد... آنچه فلسطینی ها بدان نیازمندند رهبرانی اند که به واقع از میان مردم و برای مردم باشند، کسانی که عملاً در عرصه کارزار مقاومت کنند. نه بوروکرات های چاق و چله ای که سیگار برگ بکشند، حواسشان به کسب و کارشان باشد و نو کردن پاسپورت های ویژه شان، کسانی که همه رد پاهای شرافت و اعتبارشان پاک شده است ... ما به یک رهبری یکپارچه و همدل که ظرفیت اندیشیدن، برنامه ریزی و تصمیم گیری داشته باشد نیازمندیم، نه دار و دسته ای که زمانی که اسرائیل بدون ترس از مجازات مردم آنها را به خاک و خون می کشد در برابر پاپ و جورج بوش زانو بزنند ... مبارزه جهت رهایی از اشغال اسرائیل بستگی به لیاقتی دارد که هم اکنون هر فلسطینی در مقاومت خود بروز می دهد.
آیا حماس می تواند یک جایگزینی جدی را تدارک ببیند؟
سعید به من گفت: "این یک جریان اعتراض جدی علیه اشغال است": به عقیده من، ایده های آنان درباره یک حکومت اسلامی هنوز کامل نیست و عده ای از کسانی را که در فلسطین زندگی می کنند قانع نمی کند. این ها این وجه از برنامه ای آنان را جدی تلقی نمی کند. وقتی از آنها، هم در ساحل غربی و هم در جاهای دیگر، سؤال می کنید که سیاست های اقتصادی شما چیست؟ نظر شما در مورد نیروگاه های برق یا خانه سازی کدامست؟ آنها جواب می دهند: «"بله، درباره اینها در حال فکر کردنیم." هیچ برنامه ریزی اجتماعی که بتوان بر آن برچسب اسلامی زد مشاهده نمی شود. من آنها را جماعتی می بینم که اسلام در نظر آنها اعتراض علیه بن بست حاضر است، علیه میانمایگی و ورشکستگی حزب حاکم. دولت فلسطینی اکنون سرخورده و فاقد اعتبار است ـ مانند حاکمان مصری و سعودی؛ دولت های دست آموز آمریکا.
ورای خواسته مکرر اسرائیل که مقامات فلسطینی می بایست حماس و جهاد اسلامی را سرکوب کنند، سعید به صرافت متوجه این "امید" اسرائیلی هاست که "چیزی شبیه جنگ داخلی در فلسطین به راه افتد"، بارقه امیدی در چشم ارتش اسرائیل. با این همه سعید، در ماه های آخر عمرش، همچنان می توانست از رد کردن سرسختانه سخن رئیس ستاد ارتش اسرائی از سوی فلسطینیان، که این مردم را "شکست خورده" نامیده بود، شاد باشد و نشانه هایی از سیاست هایی خلاق تر در گروه "ابتکار سیاسی ملی" به رهبری مصطفی برغوتی مشاهده کند: "در این گروه این دیدگاه وجود ندارد که کشوری موقتی در 40 درصد اراضی فلسطینی به صورت مصنوعی ساخته شود، پناهندگان و آوارگان به حال خود رها شوند، و بیت المقدس در دست اسرائیل باقی بماند، بلکه سرزمینی آزاد شده از اشغال نظامی می خواهند که، در موارد ممکن، با اقدام جمعی عرب ها و یهودی ها برپا شود."
با مرگش، ملت فلسطین رساترین صدای خود را در نیمکره شمالی، دنیایی که کم و بیش رنج مستمر فلسطینیان را نادیده می گیرد، از دست داد. برای مقامات اسرائیلی، آنها انسان های درجه دوم هستند؛ در نظر مقامات آمریکایی، جماعتی تروریست؛ برای رژیم های پولکی عرب، دردسر دائمی. در آخرین نوشته ای سعید، جنگ عراق و مدافعان بسیار آن تقبیح شده اند. او برای آزادی و رهایی از خشونت و دروغ سخن می گفت. می دانست که اشغال دو سرزمین فلسطین و عراق، صلح را در منطقه دوردست تر می کند. صدای او جانشین ناپذیر است. اما میراثش بر جای خواهد ماند. زندگی هایی بسیار پیش روی اوست.