چه در پروژه پاساژهای والتر بنیامین و چه در سراسربینی میشل فوکو، معماری و فضا جز لاینفک گفتمان انتقادی فلسفه بوده اند، طی دهه های اخیر نظریه پردازانی تلاش کرده اند از دل رشته های معماری و طراحی یافته هایی استخراج نمایند که در گستره هایی فراتر از معماری و طراحی تاثیرگذار باشند. حال پرسش این جاست که چگونه فرم های معمارانه و کنش های روزمره فضایی می توانند برای ساختارهای تئوریک مفید فایده واقع شوند؟ چگونه دانشی که در رشته های عملگرایی همچون معماری و طراحی نضج گرفته و در حال پروار شدن می باشد می تواند با دیگر رشته هایی که بعضی شان عمیقا انتزاعی اند مناسباتی همْ افزا برقرار نماید؟
از جمله این تلاش ها را می توان در مفاهیمی همچون تولید فضا، متبلور در اثار متفکران مارکسیتی همچون لوفور و تافوری، روانکاوی و توپوگرافی های ناخوداگاه شهریِ وایدلر، رهیافت های فمینیستی به فضا و شهر که در اثار کلمینا و گروش متبلورند، کاوش بر تاریخگرایی و پست مدرنیسم مد نظر رابرت ونتوری و فردریک جیمسون، دیکانستراکشن و محدودیت های معماری برامده در اتار امثال پیتر آیزنمن و دریدا، جستارهای پسااستعماری شهرسازی و جغرافیای بازنمود یافته در تلاش های تئوریک هولستن و کینگ و مواجه با فهم از مکان در پدیدارشناسی هایدگری به تماشا نشست.
از همین روست که باید پلی زد روی مسیر فروریخته نظریه معماری و کنش های عینی ان، تراشه های کانسپچوالِ اتووود نیز تلاشی است در همین راستا.