در سال 1965، با سخنرانی محرمانه خروشچف در بیستمین کنگره
حزب کمونیست در فوریه و سرکوب انقلاب مجارستان در پاییز، اسطوره اتحاد شوروی در
فرانسه در هم شکست. این اتفاقات در حکم پایانی بود بر بسیاری از خیالات باطل؛ خیال
در باره سارتر، درباره کمونیسم، درباره تاریخ و فلسفه و درباره اصطلاح اومانیسم.
این مسئله همچنین موجب گسست بین نسلی از متفکرین و دانشجویان شد؛ متفکرانی که در
دهه سی بار امده بودند و در سال های بزرگسالی جنگ دوم را به چشم دیده بودند و
دانشجویانی که با این اتفاقات احساس بیگانگی می کردند و در دل ارزوی خلاصی از فضای
خفقان اور جنگ سرد را می پروراندند. به همین دلیل این نسل از تعهد سیاسی
اگزیستانسیالی که سارتر توصیه می کرد رویگردان شدند و به علم اجتماعی جدیدی به نام
ساختارگرایی روی اوردند. پس از این چرخش، رویکرد جدیدی به فلسفه را پیش گرفتند که
میشل فوکو و ژاک دریدا شاید دو تن از برجسته ترین نمایندگان ان بودند. ایراد مترتب بر این تاریخ منقول در کتاب های درسی این است که درباره میزان رفع
توهمات کمونیستی روشنفکران فرانسوی در سال 1956 مبالغه می کند. البته نکته ای را
هم به درستی مطرح می کند و ان تایید نقش ساختارگرایی در دگرگون ساختن شرایطی است
که مسائل سیاسی عموما در ان به بحث گذاشته می شد. ساختارگرایی اصطلاحی است که کلود
لوی استروس، انسان شناس فرانسوی، وضع کرده و به شرح و توضیح روش به کار بستن
الگوهای ساختار زبانی در مطالعه کل جامعه می پردازد، بخصوص در مطالعه اداب و رسوم
و اساطیر. هر چند لوی استروس اذعان می داشت که از کارل مارکس الهام گرفته است،
مارکسیسم را علم جامعه می دانست؛ نه دستورالعملی برای فعالیت سیاسی. . . . لوی استروس در پرتو سنت جامعه شناسی فرانسوی و کارهای میدانی خودش در انسان
شناسی، دو اصل کاملا متفاوت را از دل خوانش مارکس بیرون اورده بود. اصل اول این
بود که جوامع ساختارهایی هستند با مناسبات نسبتا ثابت در میان اجزای خود و سیر
تحول ان ها از هیچ الگوی تاریخی عقلانی تبعیت نمی کند و دوم انکه طبقه هیچ جایگاهی
در میان ان ها ندارد. لوی استروس از مسئولیت های اگزیستانسیل انسان نیز هیچ حرفی
نمی زند. سکوت او در این مورد، برانگیزاننده بود، زیرا اگر جوامع ساختارهای اساسا
ثابتی باشند که تغییر و تحولاتشان را نتوان پیش بینی کرد، دیگر هیچ جایی برای
انسان باقی نمی ماند که از طریق فعالیت خود اینده سیاسی اش را شکل دهد. در واقع
انگار که انسان اصلا اهمیتی ندارد. چنان که لوی استروس در شاهکار خود؛ گرمسریان
اندوهگین (1955) می گوید: جهان بدون انسان اغاز شده و بدون او نیز پایان می یابد.