آنچه توسعه و برنامه ریزی شهری پسامدرن تلقی می شود، به طرز
بی شرمانه ای فقط معطوف به بخش های مرفه تر جوامع تفرقه و تجزیه شده است. هدف چنین
طرح های توسعه ای این است که محیط کاری جدیدی را برای بخش های خدماتی، تجاری و
مالی ایجاد کند، فروشگاه های بزرگ را گسترش دهد، خانه هایی با امنیت بالا عرضه کند
و رستوران، هتل و مراکز تفریحی خصوصی بسازد. از این منظر می توان استدلال کرد اگر
چه مدرنیزه کردن عمدتا به انسجام اجتماعی و مسئولیت اجتماعی مربوط است، اما عصر
پسامدرن با فقدان انسجام اجتماعی مترادف شده، این اتفاق دقیقا به این دلیل رخ داده
که فرصت های حاصل از این روند به درستی یا به اشتباه دموکراتیک و قدرت بخش تصور شده
اند، هر چند در عمل شواهد قابل ملاحظه ای این تصور را نقض می کند. پادیسون (1997)
به سختی می کوشد ابعاد سیاسی این مسائل را مورد تایید قرار دهد، او با بدبینی به
سرمایه گذاری ها بر ساخت مراکز فرهنگی، گردشگری، سالن های همایش و فروشگاه های
تخصصی می پردازد. نکته مهم اینجاست که توسعه چنین طرح هایی به صورت بلقوه در خدمت
نخبگان است؛ ولی در عین حال به ما نیز سرزمین موعودی را وعده می دهد که هیچگاه به
ان دست نخواهیم یافت. انتخاب گلاسکو به عنوان شهر فرهنگ اروپا در سال 1990 نمونه
بارزی از این روند است. ابتکاراتی از این دست بی تردید تاثیر اصلی بر ماهیت طرد
اجتماعی دارند . . . دیوید هاروی در سال 2003 خاطر نشان می کند:"بازارهای
آزاد لزوما عادلانه عمل نمی کنند. چنانکه قدیمی ها نیز معتقد بودند هیچ چیز
ناعادلانه تر از برخورد برابر با نابرابری نیست. برابری طلبی حاکم بر بازار
تبادلات به ثروتمندتر شدن ثروتمندان و فقیرترشدن فقرا می انجامد."