در عصري كه “جهاني شدن” با متزلزل كردن هويتها و نسبيگرايي از
يكسو و تكثير بيشمار از سويي ديگر ، سمبلهاي انساني را به اندازهاي از درون تهي نموده
كه ديگر مجالي براي باز نويسي آنها نمانده و نظام سلطه بارقههاي اميد به اتوپيا و
انديشه آزادی را محو ساخته است پرداختن به واژه خير عمومي و رابطه مخاطب با فضاي
معماري و ارتقاء سطح كيفي با توجه به گستردگي و تاثير متقابل روابط موجود اين عصر امري
بس دشوار و طاقتفرسا است. با نظر به ميدانهاي گوناگون فعال در اين حوزه در
شرايطي كه ساختارهاي شكل دهنده زندگي انساني، قابل تفكيك از مفاهيم و ساختارهايي
كه به كمك آنها ميانديشيم نيستند، خوانش خطي مسئله امري يكسويه و ناممكن است. لذا
ضرورت ايجاب ميكند با نگاهي انتقادي بحث حوزههاي مختلفي از "چگونگي مواجهه
با مديوم معماري" و "اتمسفر ساختار معاصر" و مخاطب را در بر گرفته
و برايند مفصل بندي انجام گرفته اين ميدانها به جهتگيري جستار مذكور بينجامد.
جدا از سابقه تاريخی موضوع، زماني كه صحبت از خير جمعي بهميان ميآيد در
برخورد نخست بار مثبتي از معنا در ذهن تداعی میگردد فعاليت يا عملي كه پيشرفت و
سود اكثريت اجتماع در آن نهفته است. نفع عمومي از طريق فردي و يا از جانب قدرت در
جامعه امكان پذير ميگردد. از منظر فردي در بيشتر موارد اين كنش امري مثبت است،
مانند نوشتاري كه به ارتقاء فرهنگ و ادب ياری ميرساند و يا بسياري ديگر از شکلها
و روشهايی كه به تحقق اين كُنش ميانجامد. بحث اين مقاله حول محور دوم و رابطهي
خير عمومي با قدرت شكل ميگيرد.
خير عمومي، رويكرد دولتها را در پيوند با جامعه نشان ميدهد و بدينسان فعاليتها
و برنامهريزيهاي كوتاه مدت و بلند مدتي كه براي پيشبرد اهداف خود اتخاذ ميكنند
را در بر ميگيرد. اما اين واژه بهظاهر مثبت از زماني مسئلهدار ميگردد كه
بگوييم چه معياري براي سنجش اين خير وجود دارد و چه كسي بايد آنرا تعيين نمايد. در
ساختار متداول قدرت، خير عمومي بهصورت قانون تجلي ميكند و جدا از نكات مثبتي كه
ميتوان براي قانون متصور بود طرح پرسشهايي از اين دست، روي ديگر سكه قانون را
نمايان ميسازد و به هويدا نمودن شكافهاي ساختاري و درون ماندگار آن ميانجامد.
براي حصول اين مهم بايد به وضعيت اضطراري قانون يعني لحظه تعليق تمامي قانونها و
تاسيس آن بازگرديم. قانون در بدو پيدايش، براي حمايت از كليه افراد جامعه و با در نظرگرفتن
اصل برابري همگاني تاسيس میگردد و با سركوب اوليه به وضع بايدها و نبايدها ميپردازد.
در شرايطي قانون خود را مرجع حمايت عمومي معرفی مینمايد که ماهيت خود را از
سرکوبی آغازين کسب میکند و اين لحظهي آغاز پارادوكس درونی آن است. در اين مورد
خاص، قانون با برتري دادن اكثريت به اقليت، آنها را از حقوق قانونی خود تحت
عناويني نظير خير جمعي محروم و در نتيجه رسالت ذاتي خود را نفي مينمايد لذا در
بهترين وضعيت، به ابزاري در دست قدرت بدل ميگردد كه با آن توده را با اكثريت هم
مسير نمايد كه براي اين رويكرد پيامدهاي مثبت و منفي مختلفی می توان متصور بود. اين
نکته میتواند اعتبار قانون را به حالت تعليق در آورد و از سويی به واژه خير
عمومی نگاهی توام با شک ببخشد.
هر عصري شيوههای خاصی براي انديشيدن به ماهيت و آفرينش هنري اتخاذ مينمايد در
اين ميان روابطی زاده میگردد که چگونگی مفصلبندی آنها به نگرش و جهتگيريهای ما
سمت و سو داده و به پرسشهاي مطرح گرديده با توجه به ملزومات آن عصر پاسخ میدهد.
معماری نيز مانند ساير پديدهها، در چنين بستری متولد و شروع به زيست ميكند. يکی
از دغدغههاي بنيادی مطرح گرديده در اين باب، مقوله آفرينش امر تازه در معماريست و
رابطهای که ميان امر نو و جامعه پيشامد میگردد.
فارق از احساس تعلق، رفاه و آرامش و ساير موارد مطرح شده در روانشناسي محيط، معماري
ابزاري براي بيان افكار، مروج انديشه و بازتابي از "روح جمعي زمانه" خود
است. شايد بتوان معماري معاصر را به ماشيني تشبيه نمود كه بر لبهي باريكِ كوهي
بلند در حركت است. اين حركت مستلزم عملكرد منظم بعد تئوريك و توليد در كنار هم و
همچنين قرابت و بهرهگيری از حوزههاي گوناگون هنرهاي تجسمي و انديشه در اتمسفر امروز
است. تبيين اين امر معماري را به كنشي فعال، انتقادي و وامدار رسانههاي مختلف بدل
مينمايد. پيتر آيزنمن نمود چنين مواجههای است. در اواخر دهه 80 ميلادي او ميكوشد
شيوهای در معماري پديد آورد مبتني بر ساختاري هندسي فارق از متن و معنا كه براي
حصول آن از تئوري زباني نوام چامسكي در ارتباط با مولد و دگرديسگر و همچنين شبكه
شطرنجي مركاتر بهره ميجويد و يا در جايي ديگر دانيل ليبسكيند در طراحي موزه يهود،
دست آوردهاي جوزف بويز در هنر كانسپچوال را در رسانهای ديگر مورد استفاده قرار
میدهد.
نكته مهم ديگر در حوزه تئوريك جدا از نوآوري، ايجاد يك فضاي تركيبي بينابيني
از استتيك تئوري و تئوري اجتماعي است. توازني بين نظريهاي كه به مسائل كلي مينگرد
و نظريهاي كه به امر خاص و مكانمند توجه دارد. اين توازن، مرزی دشوار و باريک
است که ميتواند سبب پيوند لبه پيشرو معماری با جامعه عمومی گردد. در صورتي كه اين
توازن محقق نگردد با شيوهاي از معماري روبرو ميگرديم كه تنها بر ديسيپلين و
پيشرفت درون نظامي معماري تمركز دارد و با رد تمام زاويه نگاههاي موجود، تنها بر
اصول خود پافشاري مينمايد و از سويي ديگر عدم پيوند ميان تئوري و توليد در
بهترين حالت، يا منجر به فعاليتي تئوريك بهواسطه يكسري ايده مجردِ در خلاء ميگردد
و يا با اخته كردن معماري آنرا تنها به توليد ساختمان تقليل ميدهد. عامل دوم پذيرش
اين حركت، مخاطبان هستند كه ميزان استقبال و درك آنها به معماري حيات ميبخشد بلوغ
جمعي افراد جامعه و ارتباطي كه بين معماري و فضاي انساني شكل ميگيرد در قبول يك
ايده پيشرو غيرقابل انكار است و آنچه بستر چنين ارتباطي را فراهم ميسازد آموزش و تامل است. بالا بردن اين
دو سطح، به ايجاد پايههاي فرهنگي و زيست توام با دغدغه فكري مخاطب ميانجامد و در
چنين فضايي فرم و ايده جديد هستيشناسي خود را مييابد و رابطه متقابل ميان جامعه
با انديشهها و نگرشهاي جديد شكل ميگيرد. فقدان چنين پيوندي خواسته يا ناخواسته
به دموكراتيزه شدن فرهنگي ميانجامد كه سطحي شدگي و ابتذال را در پي دارد. در چنين
فضايي رسانههاي گوناگون- رسانه بهمعناي عام-
با هراس از افت تعداد مخاطبهاي خود، به تقليل سطح كيفي توليدات پرداخته و در
نتيجه با از دست دادن مخاطبان خاص، در جهت عكس مسير پيشرفت شروع به فعاليت ميكنند
كه اين امر فضا را براي زيست و سنتز ايدههاي جديد باير ميسازد. اما آيا براستي هر
عملي در اين راستا كنش فرهنگي را پيامد دارد؟ در مقالهاي تئودور آدرنو فرهنگ را
تنها تا جاييکه با نظام سلطه و سرکوب همراه نشود و برخلاف زندگی هر روزه پيش رود
فرهنگ میدانند، اما آن زماني که با نظام سلطه و سرکوب همراه شود ديگر فرهنگ تلقي
نميگردد بلکه صنعت فرهنگ است. صنعت فرهنگي باعث بازتوليد انسانهايي با قالبهاي
مورد نياز سرمايه ميگردد و آنان را به استفاده از محصولاتي وا ميدارد كه از قبل
پيشبيني و نيازسنجي گرديده است از اين رو كاركرد اصلي صنعت فرهنگي را ميتوان از
ميان برداشتن هرگونه مخالفت با نظام سرمايهداري دانست.
ادراكات انساني تجربه ما را از فضا شكل ميدهند و حقايق را ميسازند. گرچه
حقيقت يك افق كلي دارد ولي هميشه در شرايطي خاص رخ ميدهد. امر كُلي محصول تجربهاي
خاص است و در اين ميان امرجزئي هميشه قرباني بدست آوردن يك كليت انتزاعي ميگردد
و پرسپشنهاي انساني نيز براي برساختن يك معنا نابود ميگردند. در تجربههاي انساني،
زمان و مكان بهگونهاي در هم بافته و گره خوردهاند که تميز آنها از يكديگر امكان
پذير نبوده و تجربه هر يك منوط به حضور ديگري است. دوفرن در پديدارشناسي خاص خود
اين خوانش را دو پاره مينمايد. او از زمانمند سازي مكان و مكانمند سازي زمان صحبت
مينمايد كه اين درآميختگي ميتواند ما را به درک وجه ديگري از هستي شناسي اثر
هنري رهنمون سازد. اما براي ميل به حقيقت بايد به تجربهاي مكانمند كه در كليتي
بهنام زمان رخ ميدهد بازگرديم انتخابي بين امر كلي و امر خاص. در حقيقت با دو پارادايم
روبرو هستيم پارادايمي كه در آن زمان چارچوب كلي آنرا شكل ميدهد و به بستر
ديالكتيك امر كلي و جزئي بدل ميگردد و پارادايمي كه مكان بستر اصلي است و
ديالكتيك در دل آن رخ ميدهد. با رجوع به تاريخ حالت نخست در فاصله نيمه قرن
نوزدهم تا نيمه قرن بيست رخ ميدهد، جرياني غالب كه با ارجحيت گذاشتن به جنبههاي
كلي و اتخاذ موضعگيري راديكال، به مسئله دولت نميپرداخت. اما سيستمي كه فضاي
معاصر را در بر ميگيرد درست نقطه عكس پارادايم نخست است. بازگشت به مكان در
شرايطي كه مكان ديگر قطبي در برابر زمان نيست. ساختار معاصر بر چنين تجربهاي
استوار است كلي شدن مكان نام ديگر تجربهاي است كه امروزه آنرا تحت عنوان جهاني
شدن ميشناسيم. در حقيقت اين سرمايه است كه با كليت آفرينی جهاني ميگردد و از اين
طريق كليه اقسام فضا چه مكانمند و چه مجازي از سوي سرمايه اشغال ميگردد و در
راستاي توليد سرمايه فعاليت مينمايد. اين نگاه مكان را عرصه كليتساز نشان ميدهد
و از سويي ديگر در كنار اين رويكرد توجه به امر خاص و جزئي در ارتباط با مكان نيز
مشاهده ميگردد. سرمايهداري با تمركز بر خرده فرهنگها، با برجستهكردن موقعيت
هاي مكاني به توليد جذابيت ديداري ميپردازد و آنان را به ابزاري براي توليد
سرمايه بدل ميكند. جدا از وجوه مخرب اين سيستم، سرمايهداري در سطحي ديگر شيوهاي
از رفاه و همزيستي را براي انسان معاصر به ارمغان ميآورد كه هم سو با ميل اوست و
اين در هم تنيدگي موضعگيريهاي انتقادي و استراتژيهاي مقاومت را براي فعاليتهاي
روشنفكرانه و رهاييبخش كمرنگ و دشوار مينمايد. اين در شرايطي است كه حتي عمق
انتقادات نيز از روح سرمايه داري فاصله نميگيرد وقتي كه سرمايهداري، انباشت براي
انباشت، توليد براي توليد و اشتغال به ثروت را هدف قرار داده است. در فضايي كه
سرمايه با اسارت زندگی و بدن به توليد سود ميپردازد انباشت نيروی کار تنها از طريق
خشونت بیحد و حصر امکانپذير خواهد بود. بنابراين در هنر و معماري اين عصر واژه آوانگارد
رنگ باخته و كاركرد خود را از دست ميدهد زيرا وجه توليد سرمايهداري براي بقاء به
انقلاب تكنولوژيكي و نوآوريهاي علمي محتاج است. از اين رو ديگر پيشرو بودن، كنش و
موضعگيري انتقاديِ عمل روشنفكرانه شمرده نميشود و واژه آوانگارد از معنا تهي ميگردد
. وجه توليد سرمايه ميتواند جهان را بپيمايد مفهوم فضا و مكان را از طريق پارهاي
روابط دگرگون سازد فاصله را از بين ببرد و با نزديك نمودن انسانها بههم، شكلهاي
جديدي از فاصله را پديد آورد. در سطح كلي سرمايه با حلنمودن تجربههاي خاص و از
بين بردن تمامي تفاوتها، كليتي يكپارچه و هموژن را پديد آورده است. اگر در مدرنيسم
تاريخي فرم، ساختاري هموژن ميگيرد ولي در عصر معاصر اين امر در سطح ديگري اتفاق
ميافتد. تكثير و كلاژِ پارههايي از سبكهاي گذشته در قالبهايي جديد، ساختاري
هتروژن ميسازد و اين نوع مكانمندي و برجسته
كردن تفاوتها با پوششي تحت عناويني نظير هويتسازي و ...، به ابزاري براي جذب
سرمايه بدل ميگردد. در نگاه نخست از منظر فرمي، ساختارهاي هموژن و هتروژن دو نقطه
مقابل هم تلقي ميگردند ولي بايد به اين نكته توجه داشت كه قياس فرمي معماري مدرن
با معاصر خوانشي مدرنيستي و تصوير محور است و لذا مبناي مناسبي براي مقايسه نيست
بلكه اتفاق مهم رخ داده در اين خصوص، تغيير نگاه سرمايهداري متاخر است. به بياني
ديگر، ساختار هتروژن معاصر، قطب مخالفي در برابر هموژن نيست ليكن اتفاقي است كه در
داخل ساختار هموژن معاصر و براي حفظ و بقاء آن رخ ميدهد. بازگشت به امر خاص در
شرايطي كه مكان از قبل كلي شده خواسته يا ناخواسته نوعي رجعت به شكلهايي از فاشيسم
است. بدان معنا كه تلقي و استفاده قدرت از سنت در اتمسفر كليتساز مدرنيته، نوعي استفادهي
ايدئولوژيك است. مفهوم سنتي كه از دل تجربه مدرنيته زاده ميگردد، معنايي امروزي و
كليشهوار بهخود گرفته و به چند آيكن و تصوير تقليل پيدا ميكند و در حقيقت اين
مواجهه، امري جدا از سنت گذشته و واكنشي به مدرنيته است كه راه حل مسائل و تناقضات
مدرنيسم را در گذشته جستجو مينمايد. در چنين مواردي، خير عمومي، سطح آشكار سيستمي
نهان است و همانند درپوشي براي توجيه نظام سرمايهداري عمل مينمايد و قابليت آنرا
دارد كه در هر لحظه، با انتخابهايي نادرست، ايدئولوژيك و بهدور از تامل، در جهت
عكس چشمانداز مورد نظر عمل نمايد كه به دموكراتيزه شدن فرهنگي منتهي ميگردد. در
ساختار چنين جوامعي، خيرعمومي با گزينشهاي اشتباه و شتابزده به معضلهاي عمومي
بدل گرديده و نفع فردي جاي نفع همگاني را ميگيرد. در حقيقت با يك ژست براي
منفعت فردي بهواسطه استفاده ابزاري از واژه نفع عمومي روبرو هستيم كه بهدنبال
چهرهسازي در بازهي زماني محدود است. لذا بر روي ايدههاي جديد، تاملي صورت
نپذيرفته و جوانب و عواقب آن در حوزه هاي گوناگون سنجيده نميگردد و به فعاليتها
و مكانهايي بدل ميشوند كه بار منفي تاثيرات آنها چه از لحاظ مالي و چه فرهنگي و
اجتماعي تا مدتها بر دوش جامعه سنگيني ميكند و از جايي كه اين فعل، رويكرد قالب
قدرت است سبب نهادينه شدن فساد و فعاليتهاي خلاف جهت خير عمومي در لايههاي پايينتر
اين جوامع ميگردد.
زندگي فرم را ميسازد و فرم دريچهاي براي مواجهه انسان با جهان است و معماري،
ابزار چنين مواجههاي است. اين نگاه، رسالت معماري را به عنوان عملي از جنس تامل،
چندين برابر ميكند. در وضعيتي كه سرمايهداري با نگاهي ابزاري به انسان مينگرد
انديشيدن به فضاي طبيعي و انساني و رابطه آنها با هم، برتري قائل نبودن بين انسانها
و تن ندادن به نظام سلطه و تلاش براي زنده نگاه داشتن ادراكات و تجربيات بشري،
پايههاي مقاومت و كنش انتقادي و خير عمومي معماري معاصر را شكل ميدهد. انديشهاي
كه بارقههاي آن در آثار معماراني نظير الخاندرو آراونا، پيتر زومتور و بسياري
ديگر مشاهده ميگردد. امروزه سرمايهداري متاخر، با آميزش فرهنگ و سرگرمي در هم،
فرهنگ توده منحطي را پديد آورده كه مصرفكنندگان صنعت فرهنگي هستند و از اين منظر در
سطحي كليتر، خيرعمومي واژهاي فريبنده براي توجيه ساختار و سوق دادن توده به
مصرافگرايي بيشتر است. سرمايه، انسانها را تبديل به ماشينهايي براي كار ميكند
و در اين ميان تجربيات آنها را محدود و بيارزش ميسازد و امكان هرگونه قوه خيال و
كنش رهايي بخش را در آنها منفعل مينمايد. اتمسفري معاصر قابليت توليد اسطورههاي اين
قرن را در خود دارا است انسانهايي از جنس آسمان، با استراتژيهاي رهاييبخش براي مقاومت
و كوشندگي روشنفكرانه.