ژان استارُبینسکی جوهره مدرنیته را مصالحه میان گذشته و حال
می داند: "گذشته
در زمان حال حضور دارد، زمان حال هم از محدوده های گذشته فراتر می
رود و هم خواستار ان است." . . . او با اشاره به نخستین صفحات اولیسِ جیمز
جویس این عبارت را نقل می کند:"به پیش گاه احدیت گام می نهم" . . .
ابتدای در جست و جوی زمان از دست رفته را به یادمان می اورد:"یک روز بلند و
بی همتای بورژوایی" . . . به داستان اثرِ کلود سیمون اشاره می کند، ان جا که
می نویسد:"خاطرات مدرسه مذهبی، نماز لاتینی صبح، دعای پیش از ناهار و انجلوس
شامگاه نشانه هایی هستند در میان چشم اندازها و نماهای قطع شده و گفته های گوناگون
نشات گرفته از همه دوره های زندگی، از تخیل و از گذشته تاریخی، که در بی نظمی
آشکاری حول رازی اصلی و محوری تکثیر می شوند. . ." این صورت های پیش مدرنِ
زمانِ پیوسته، که نویسنده مدرن در همان حال که از انها خلاصی می یابد، می خواهد
نشان دهد که فراموششان نیز نکرده، در عین حال صورت های مکانی اند، ویژه دنیایی که
ژاک لوگوف نشان داده است از قرون وسطا به بعد حول کلیسا و برج کلیسا ساخته شده و
حاصل توافق و اشتی میان چشم اندازی است که مرکزیتی جدید یافته و زمانی که از نو
تنظیم شده است. . . اصطلاحی که استارُبینسکی برای اشاره به مکان ها و ضرباهنگ های
نظم قدیم به کار برده، یعنی "مارش بم خوان" پرمعناست. مدرنیته ان ها را
از میان نمی برد، بلکه به عقب صحنه می راند. آنها مانند شاخص ها و عقربه های زمانی
هستند که می گذرد و باقی می ماند، انها همانند واژه هایی که بیان شان می کنند و
همواره خواهند کرد، دوام می اورند. مدرنیته در هنر، تمام جلوه های زمانیِ مکان را
ان طور که در فضا و در کلام ثتبیت شده اند، حفظ می کند.