تعداد عزیمت هایی که روز به روز نیز به شکل خارق العاده ایی افزایش می یابند، زندگی مرا از همان اغاز اشفته کرده بود، از نظر من هیچ چیزی دردناک تر و طرفه ان که خواستنی تر از اوارگی ها زندگی مرا رقم نزده است: آوارگی از کشوری به کشور دیگر، از شهری به شهر دیگر، از سکونت گاهی به سکونت گاه دیگر، از زبانی به زبان دیگر، از محیطی به محیط دیگر، از کویی به کویی دیگر، که در همه این سال ها نگذاشته اند جایی قرار بگیرم، سیزده سال[زمان چاپ کتاب بی در کجا سال 1999 می باشد] پیش در کتاب جست و جوی اخرین اسمان[این کتاب در سال 1986 چاپ ودر سال 1382 به فارسی برگردانده شد] نوشته ام موقعی که سفر می کنم چیزهای زیادی با خود بر می دارم و حتا وقتی به مرکز شهر می روم مجبورم چمدان ببندم و چیزهای زیادی بردارم که از نظر حجم و تعداد به شکل نامتناسبی بیش از دوره واقعی این رفت و امدهاست. وقتی این پدیده را تجزیه و تحلیل کردم به این نتیجه رسیدم که در من ترسی پنهان اما نازدودنی است که مبادا دیگر برنگردم، چیزی که از به بعد کشف کرده ام این است که به رغم این ترس، موقعیت هایی برای عزیمت ایجاد می کنم و در نتیجه این ترس را خود خواسته در خود برمی انگیزم و به ان دامن می زنم. . . من علاقه دارم حالت کج خلقی و اضطراب های سفر را تجربه کنم؛ همان چیزی که فلوبرمالیخولیای کشتی ها می خواند. . . جز این حس حاد، تکراری و قابل پیش بینی تبعید نیز وجود دارد که شما را از همه کسانی که می شناسید و با ان ها راحت هستید دور می کند، همین سبب می شود ضرورت رفتن را حس کنید . . . اما در همه موارد، ترس بزرگ این است که عزیمت به مفهوم به خود رها شدن و متروک ماندن است، حتا وقتی این شمایید که می روید.