به حق گفته اند که دانسته های ما درباره ی فروید بیش از هر شخص دیگر در طول تاریخ بشر است و این در حالی است که مطالب بسیار مهمی راجع به او هنوز روشن و مشخص و علنی نشده است. معاصرین فروید از این مزیت برخوردار بودند که می توانستند به سخنان او گوش فرادهند، اما در عوض، همواره نسل های بعدی این امکان را دارند که نوشته های بیش تری از او بخوانند، هر چند هنوز بخش اعظمی از نوشته های فروید انتشار نیافته است. می توان تقریبا با اطمینان گفت که بیش تر نوشته های چاپ نشده ی فروید شامل نامه ها و مکاتبات اوست؛ در واقع فروید یکی از آن نامه نگاران حرفه ای و پرنویس درطول تاریخ ادبیات به حساب می آید.
کشفیات فروید درباره ی کارکرد ذهن انسان بیش از هر کس دیگر بوده است. او شیوه ای بی همتا برای کاوش در عمیق ترین لایه های ذهن انسان برای ما به جای گذاشت؛ او درباره ی پیچیدگی جنسی زندگی فردی و خانوادگی به شیوه ای بی سابقه دست به پژوهش زد آن را به ضابطه درآورد، و با این کار خود تحولی اساسی در کل حوزه ی آسیب شناسی روانی پدید آورد . ابداع شیوه ها و ابزارهای نو در علم، خود یک کار است و استفاده از این شیوه ها و ابزارها برای رسیدن به کشفیات تازه و پرداختن سیستمی نظری از آن ها یک کار دیگر، فروید این هر دو کار را یک جا انجام داد و بلکه هم بیش تر.
او با دانشی دایره المعارف گونه تمامی یافته های خود را در جهات گوناگون عمیقا بسط داد. او، علاوه بر این که اطلاعات بسیاری بر گنجینه ی دانش بشری اضافه کرد، شیوه ی نگرش ما به زندگی مان را نیز از بیخ و بن دگرگون کرد. درمیان تمامی زنان و مردان قرن بیستمی، هیچ کس به اندازه ی فروید از نظر فرهنگی تاثیرگذار نبوده است . این تاثیر او هم جنبه های الهام بخش و هم جنبه های برآشوبنده داشته است . درست است که فروید به نظریه ای درباره ی رویا پرداخت که رویا را بدل به زبان حقیقی ناخودآگاه ما ساخت و شعر درون هریک از ما را عیان کرد، ولی در عین حال او خواب دنیا را نیز برآشفت و یکی از سه تنی شد که سخت ترین ضربه ها را بر خودشیفتگی انسان وارد آورده اند.
نخستین ضربه، ضربه ای کیهان شناختی بود که ستاره شناس قرن شانزدهمی، کوپرنیک، وارد آورد؛ او نظریه ی مرکزیت زمین را رد کرد و نشان داد که ما بر پاره جرم کوچکی زندگی می کنیم که به دور خورشید می چرخد. بعد از آن یافته های زیست شناختی چارلز داروین بود که یک بار دیگر ابهت انسان را شکست؛ نظریه ی تکامل او نشان داد که ما از دنیای جانوران جدا نیستیم . و سرانجام فروید به نحوی متقاعد کننده ثابت کرد که انسان آن گونه که خود گمان می برد ارباب آگاهی، عقل و اراده ی خویش نیست.
نوشته های فروید به دلیل سرشت ویژه شان، هنوز هم در حوزه ی روانکاوی نوشته های کلاسیک معتبر و همگام با زمان به حساب می آیند و خوانده می شوند و از این نظر در حوزه ی علوم منحصر به فرد هستند؛ زیرا در دیگر علوم، نوشته های بنیانگذاران هر علم معمولا امروز فقط به دلیل جالب بودنشان از نظر تاریخی مطالعه و بررسی میشوند.
ما با اتکا به این حقیقت، و نیز هیبت غول آسای فروید و اهمیتی که او برای رشد و تکوین اولیه قائل بود میتوانیم توضیح دهیم که قرابت غریب میان روانکاوی و الاهیات از چه روست: این هر دو رشته هایی هستند که کارورزانشان هرگز فرد بنیانگذار را کنار نمی گذارند و همواره در یاد دارند. بی گمان این نکته ای رازگشا و افشاگر است که یک تن یهودی، و نه مسیحی، به کشف روانکاوی نائل آمد، همانگونه که فروید در ایستادگی ها در برابر روانکاوی (1925) می گوید آنچه به او کمک کرد علمی جدید را بنیان نهد درک او از طرد اجتماعی به عنوان یک یهودی و موقعیت ناشی از آن بود که ناچار می بایست یک تنه با آن به مقابله برخیزد.
یکی از چیزهایی که کشف فروید را تسهیل کرد این بود که تعصب مسیحی های اروپایی او را درموقعیت مناسبی قرار می داد که بتواند به سهولت عدم معقولیت خطرناک توسل سرکوبگران را به اخلاق و خرد متعالی برای توجیه خودشان مشاهده کند. این نکته ی اخیر شاید بتواد به ما کمک کند که این اعتقاد تقریبا عمومی را که شیوه ها و ابزارهای جدید روانکاو، خویشتن نگری و دیگرفهمی است اصلاح کنیم زیرا این در واقع بی عدالتی در حق سنت های عرفانی و رازورانه ای است که قرن ها بر روانکاوی تقدم دارند و شیوه های بس ظریف و نافذی برای خویشتن نگری و دیگر فهمی ابداع کرده اند. آنچه فروید بر این سنت ها افزود این بود که مسیر معاینه ی نفس را به سمت آثار خودآگاه جاذبه ها و دافعه ها سوق داد. نواوری تاریخی مهم فروید، تقویت و تشدید خویشتن نگری و دیگر فهمی از طریق تحلیل و کاویدن خویشتن به معنای فنی کلمه، یعنی تحلیل و کاویدن مجموعه های به هم پیوسته ی جاذبه ها و دافعه ها بود.
فروید، علی رغم اهمیت دوران سازی که در مقام دانشمند داشت، یگانه جایزه ای که در طول حیاتش دریافت کرد، “جایزه ی گوته” برای ادبیات بود. ستایشی نیز که آلبرت آینشتاین از او کرده است موید چیره دستی او در ادبیات است : “من هیچ کسی از معاصران را نمی شناسم که موضع مورد نظرش را در زبان آلمانی با چیره دستی فروید بیان و عرضه کرده باشد”. نویسندگان دیگری چون توماس مان و اشتفان تسوایگ نیز با این نظر موافقت کرده اند وفروید را از نادر استادانش نثر آلمانی دانسته اند. فروید در زمینه های بسیاری که گوناگونی شان اعجاب آور است، مهارت و چیره دستی نشان داده است: تاریخ، زندگی نامه، زندگی نامه ی شخصی، نامه، درس نامه، گفت و گو، گزارش احوال و رساله های علمی.
اگر بخواهیم گزارشی از زندگی فروید ارائه کنیم، بجاست که این گزارش را از پدر او بیاغازیم. یاکوب فروید در 1831 با زن نخستش، زالی کرامر، ازدواج کرد؛ آن دو صاحب دو پسر شدند: امانوئل و فلیپ. در1852، زن نخست یاکوب در گذشت و او ظاهرا زنی دیگر گرفت اما چندی نگذشت که باز تنها شد بعد در 1855 بار دیگر ازدواج کرد و این بار همسرش آمالیه ناتاسون بود. در ششم مه ی سال بعد نخستین فرزند آنان، زیگموند، در فرایبرگ، دهکده ی موراویایی کوچکی با کم تر از پنج هزار جمعیت، به دنیا آمد ( امروز این دهکده پرشیبور نام دارد و جزو قلمرو چکوسلواکی است).
در طی ده سال بعد مادر زیگموند هفت بچه ی دیگر آورد که پنج تایشان دختر بودند یکی از دو پسر دیگر او، یولیوس، درهشت ماهگی، هنگامی که زیگموند هنوز دو سالش تمام نشده بود، مرد. درباره ی این واقعیت که دایی های زیگموند و برادران ناتنی اش، امانوئل و فیلیپ، تقریبا هم سن وسال مادرش بودند و این که زیگموند از برادرزاده اش، یوهان فقط اندکی سالمندتر بود بسیار گفته و نوشته اند. این روابط خانوادگی در هم پیچیده ی نامعقول بی تردید یکی از عوامل موثر در توضیح و تفسیر بعدی فروید درباره ی رمانس خانواده اش بود؛ یعنی این خیال بچه گانه اش که از تباری اشرافی است و پدر و مادرش پدر و مادر واقعی او نیستند. پیش از آن که زندگی یاکوب فروید را پس از نقل مکان کردنش با خانواده به لایپزیک در 1859 دنبال کنیم باید مطلب جزیی، اما مهم دیگری را از زندگی فروید در دوره ی کودکی در فرایبرگ نقل کنیم: او در آن جا دایه ای کاتولیک داشت که او را به مراسم عشای ربانی می برد و از دوزخ و بهشت برایش حرف می زد و فروید این دایه را هرگز فراموش نکرد.
یاکوب در 1860، پس از اقامت کوتاه مدتش در لایپزیک، خانواده اش را به وین منتقل کرد و در آن جا کار بازرگانی دشوار و پرزحمتش را دنبال گرفت. زیگموند چنانکه انتظار می رود دانش آموز بسیار با استعدادی بود و معمولا در کلاسش شاگرد اول می شد. در 1873، در دانشگاه وین در رشته ی پزشکی ثبت نام کرد، اما به دلیل شوق وافرش به پژوهش و نیز به مطالعه ی کتابهای پزشکی وغیرپزشکی، درجه ی دکتری اش را به جای پنج سالی که متوالی بود درهشت سال گرفت.
از سال 1876 تا 1882 درآزمایشگاه فیزیولوژی پزشک مشهور، ارنست بروکه، کارمی کرد ( بروکه همراه با هرمان هلمهولتس، فرضیه ی موجبیت علـّی مکانیکی و بیوفیزیکی ارگانیسم انسان را پیش نهاده بود). پس از آن فروید، مدتی زیر نظر تئودور ماینرت، مشهورترین متخصص آناتومی مغز در آن روزگار به پژوهش و مطالعه پرداخت. فروید خوشبختانه تحت تاثیر ونفوذ ماینرت دنبال این کار را گرفت و متخصص اعصاب شد ( فروید هرگز روان پزشک نشد) و سرانجام مرجعیتی در فلج مغزی کودکان پیدا کرد.
نفر سومی که بر فروید تاثیر گذاشت ژان مارتن شارکو بود که فروید در کلینیک او در پاریس ماه های متمادی، در فاصله ی 1885 و 1886، کارآموزی کرد در آن جا بود که چشمش بر جنبه های روان شناختی تظاهرات هیستریایی باز شد . فروید وقتی که از پاریس بازگشت، با مارتا برنایس که چهارسال با او نامزد بود، ازدواج کرد.
درمیان استادان فروید باید جای خاصی را نیز برای یوزف برویر در نظر گرفت. برویر از 1880 تا 1882 زنی را که امروزه با نام مستعارش آنا او. شناخته میشود تحت درمان داشت . برویر محرمانه به فروید گفت که این زن را هیپنوتیسم کرده و آن زن موقعیت های اصلی بروز علائم متعدد هیستریابی اش را به خاطر آورده و پس از بازگو کردن عواطف سرکوفته ی مربوط به علل اصلی ناراحتی اش آن علائم مشخصاً ازمیان رفته اند ( اصطلاح درمان با تخلیه ی روانی از همین جا باب شد).
فروید به تدریج به ملازمات دور و دراز این مورد باور آورد. گزارش این مورد تازه ده سال بعد ( همراه با مقالات توضیحی و موارد دیگر) در اثری دو نفری تحت عنوان پژوهش هایی در هیستری ( 5- 1893) چاپ شد و دلیل آن تا حدی یقین یافتن هر چه بیش تر فروید بر اثر مشاهدات بالینی و تا حدی کاهش نارضایتی برویر از علنی کردن مطلب بود. فروید و برویر مسن تر، علی رغم اختلاف نظرهایشان، در دو نکته ی اساسی که در گزارش مشترکشان آمده بود اشتراک عقیده داشتند : علائم هیستریایی نه تنها بی معنی نیستند بلکه به عکس، پر از معنایند و جایگزین هایی برای اعمال دیگر ذهنی به حساب می آیند؛ وقتی که بیمار معنای آن را کشف می کند علائم مربوط به آن ها نیز از میان می رود.
یکی از اساسی ترین زمینه های عدم توافق برویر و فروید مربوط به اهمیت مسئله ی جنسی در پیدایش روان رنجوری بود. وقتی که این دو راه خود را از هم جدا کردند، فروید احساس کرد که با قدرت بیش تری میتواند درک شهودی و مشاهدات خود را در مورد نقش قاطع مسئله ی جنسی دنبال کند. او به این اعتقاد مسلم رسید که می توان هیستری را تا سر منشا آن که ضربه ی جنسی واقعی ای در طول زندگی فرد است دنبال کرد ( این نظریه به فرضیه ی اغوا معروف است). اندک زمانی بعد فروید دراین فرضیه شک کرد و پس ازمدتی تزلزل و تردید اعلام کرد که خیال نیز میتواند به همان اندازه درشکل گیری روان رنجوری نقش آغاز کننده داشته باشد.
هر چه پیوند همکاری فروید با برویر سست تر می شد و از هم می گسست، دوستی او با ویلهلم فلیس عمیق تر می شد؛ چندان که زندگی نامه نویس نیمه رسمی فروید، ارنست جونز، این دوستی را یگانه تجربه ی واقعا نامعقول در زندگی فروید می خواند. فروید دریافت که فلیس بسی بیش تر از برویر آمادگی دارد تا برای مسئله ی جنسی نقشی محوری قائل شود، هر چند شیوه ی نگرش فلیس به این موضوع اساساً فیزیولوژیکی بود و نه روان شناختی . فروید چندسالی فلیس را غیرواقع بینانه به عرش اعلا رساند و خود را در برابر وی خاکسار کرد. فلیس نه تنها نقش پزشک شخصی فروید را عهده دار بود، بلکه همچون نجات دهنده ی شخصی او نیز عمل می کرد . انگار فروید برای این که بتواند جسارت خود را در اصالت و ابتکارش تحمل کند و احساس شرم و گناه ناشی از آن را تسکین دهد، ناچار بود مرجعیت و اقتداری متعالی برای فلیس قائل شود و او را در این نقش به قالب درآورد. اما تا 1900 دیگر تب دوستی سیزده ساله ی این دو به عرق نشسته بود. گسست این پیوند نتیجه ی استقلال روزافزون فروید و شک و تردیدی بود که نسبت به نظریه های فیزیولوژیکی قدرتمند فلیس در دلش افتاده بود.
در دوره ای که این دوستی دوام داشت، فروید خودکاوی اش را آغاز کرد. این خودکاوی از 1897 به بعد، شکل سیستماتیک به خود گرفت. این تجربه ای قهرمانانه و دردناک و تکرارناپذیر بود، زیرا پس از فروید دیگر کسی نمی تواند دوباره آن سان خام و معصوم باشد. برای آدمی چون فروید با آن سابقه ی محافظه کارانه اش، اذعان به داشتن تمایلات آدمکشانه نسبت به پدر مرحوم و محبوبش و مواجهه ی یک تنه در تنهایی با انواع تمناهای جنسی دور و دراز طاقت فرسا بود. این خودکاوی، علاوه بر بهبود زندگی شخصی فروید از برخی جهات، به او امکان داد تا به اهمیت مسائل جنسی در دوره ی کودکی، عملکرد دوگانگی جنسی در روان رنجوری و برخی معناهای روان رویاها پی ببرد.
فروید از 1900 تا 1905، مسلسل وار پنج اثر ممتاز منتشر کرد که هر یک به نوعی متاثر از خودکاوی اش بود: تعبیر رویاها (1900)، آسیب شناسی روانی زندگی روزمره (1901)، شرح احوال زنی هیستریایی تحت عنوان بخشی از تحلیل و کاوش در مورد یک فرد هیستریایی ( 1905)، سه مقاله درباره ی نظریه ی میل جنسی (1905) و لطیفه ها و ربطشان به ضمیر ناخودآگاه ( 1905).
به استثنای آن شرح احوال، دلبستگی مشترکی بر متون فوق حکمفرماست در کتاب مربوط به رویاها، فروید نشان داد که گرچه تکنیک تداعی آزاد نخست در مورد علائم هیستری به کارگرفته شد، ولی این تکنیک، اگر در مورد رویاها به کار گرفته شود، بالقوه کارایی بیش تری دارد و مناسب تر است. رویاها به خودی خود فرایندهایی آسیب شناختی نیستند و فروید در جریان تعبیر این پدیده ها بود که به بیش ترین کشف ها در مورد فرایندهای ناخودآگاه درزندگی عادی و نیز در زندگی روانی آسیب شناختی رسید.
فروید در کتاب آسیب شناسی روانی زندگی روزمره به پژوهش در فرایندهای ناخودآگاه نهفته در لغزش های کلامی، لغزش های قلمی، لغزش های دیگری از این دست که افراد سالم مرتکب می شوند دست زد و بار دیگر پیوستگی میان رخدادهای ذهنی عادی و آسیب شناختی را نشان داد. فروید در کتاب سه مقاله نظری گسترده تر را راجع به مسئله ی جنسی پیش کشید و قائل به پیوستگی میان زندگی جنسی کودک، فرد بالغ عادی وفرد منحرف شد. در کتاب مربوط به لطیفه ها نیز فروید نشان داد که در ساختن لطیفه ها همان فرایندهایی درکارند که درشکل گرفتن رویاها. درسال های آغازین قرن بیستم، فروید روزهای پایانی دوره ای را می گذراند که خود به آن انزوای عالی نام داده بود. گروه کوچکی که گرد او جمع آمده بود اندک اندک وسیع تر شد و کسانی چون آلفرد آدلر، کارل آبراهام، شاندور فرنتسی ، اوتورانک، کارل یونگ، و ارنست جونز به این گروه پیوستند. در 1909، فروید و یونگ به ایالات متحده آمریکا رفتند، درآن جا در دانشگاه کلارک سخنرانی هایی کردند و درجه ی دکترای افتخاری گرفتند.
در 1910، انجمن بین المللی روانکاوی بنیاد نهاده شد و چندی نگذشت که انشعاب های سازمانی از آن شروع شد. نخست آدلر در 1911 انشعاب کرد بعد یونگ در 1914، و رانک چندین سال بعد. جنگ جهانی اول که در گرفت، همان گونه که قابل پیش بینی بود، روانکاوی ِ سازمان یافته ضربه خورد؛ با این همه، دقیقا در همین دوره بود که فروید رساله هایش را درباره ی فراروان شناسی نوشت، رساله هایی که نظریه ی روانکاوانه را در چارچوب زبانی بسیار انتزاعی که به انرژی روانی و کشمکش می پرداخت جای داد. اندکی بعد فروید در دانشگاه وین درس گفتارهای مقدماتی درباره ی روانکاوی ( 7- 1916) را ارائه داد. در این سخنرانی ها مطالب تخصصی چنان به زیبایی درقالبی همه فهم عرضه شده اند که هنوز هم فایده شان را می رسانند.
زمانی که جنگ خاتمه یافت فروید بیش از شصت سال داشت؛ اما این مانع از آن نبود که دوره ی پر فعالیت دیگری را در زندگی آغاز کند. او در 1920 در کتاب فراسوی اصل خوشی رسما نظریه ای تازه را در مورد انگیزه ها ترویج کرد و در 1923 در کتاب من و نهاد تصویر کاملاً نویی از ذهن ارائه کرد. مطابق این تصویر سه شعبه در ذهن وجود دارد، من و نهاد و فرامن، و در این میان من دائماً درمعرض تهدید چیرگی نهاد و فرامن است . در 1926 فروید واپسین اثر عمده ی نظری خود را تحت عنوان منع ها، علائم و اضطراب انتشار داد. در این کتاب، فروید نظریه ی خودش را درباره ی اضطراب مورد تجدید نظر قرار داد و این بار اضطراب را علامتی دانست که "من" برای اعلام خطری قریب الوقوع به کار می گیرد؛ همچنین با این اندیشه ی رانک، که ضربه ی تولد انسان منشا همه ی اضطراب های بعدی اوست، از در مخالفت در آمد. فروید سپس در 1933 کتاب درس گفتارهای مقدماتی تازه درباره ی روانکاوی را انتشار داد که مجموعه ی تکمیلی سودمندی، هم برای نوآموزان و هم برای دانشجویان پیشرفته بود و در آن برخی از نکته های بحث برانگیز فرویدی درباره ی روان شناسی زنان گنجانده شده بود.
فروید از 1923 درگیر مسئله ای دیگر نیز بود، او در ناحیه ی سقف دهان غده هایی سرطانی داشت که پیش از مرگش در 1939 ناچار شد، بیش از سی بار به عمل جراحی تن در دهد. در طول این مدت، او این درد را با دلیری بهت آوری تحمل کرد و این دلیری اش در مواجهه با گشتاپو در 1938، که همه چیز او را از دستش گرفت، حتی بیش تر هم شد. فروید به برکت همکاری های بین المللی توانست سرانجام وین را ترک کند و روزهای پایانی عمرش را در انگلستان بگذراند. واپسین نوشته ای که فروید انتشار داد کاملاً بر وفق شخصیت اخلاقی اش بود؛ نامه ای در مورد یهودستیزی در انگلستان که در 1938 در مجله ی تایم اند تاید چاپ شد.
کلامی دیگر نیز باید درباره ی شخصیت فروید گفت: شاید بارزترین خصلت فردی فروید دلیری اش بود . همین دلیری، همراه با قدرت های فکری فوق العاده ی مشاهده، تحلیل، تخیل و حافظه ( تصویری و صوتی) بود که او را قادر ساخت رشته ی تخصصی روانکاوی را بنیان نهد. او در مجموع مردی بردبار و پرهیزگار با سخت کوشی و عزم فوق العاده بود؛ همچنین روحی انقلابی داشت که آن را با اعتقاد راسخ به پیروزی خرد و تجربه عجین کرده بود. فروید نسبت به خانواده ، دوستان و دیدارکنندگان نیازمند، بسیار گشاده دست بود و این گشاده دستی را با حجب و عزت پنهان می داشت و شاید به همین دلیل بسیاری از مفسران از سر این خصلت پسندیده ی او سهل و ساده گذشته اند. از سوی دیگر، با آن که این همه ملاحظه کار بود، اغلب چنان تند و پرخاشگر و جدی می شد که روابط بالقوه پر اشکالش را با دوستان مذکرش حادتر می کرد. اما ظاهرا روابط فروید با زنان تحت تاثیر آن دوگانگی عمیق وجودش که خود بدان اعتراف کرده است یعنی نیاز همیشگی به داشتن دوستی صمیمی قرار نمی گرفت.
با آن که فروید به عنوان نویسنده ای جهانی موقعیتی دارد ولی اهمیت او در درجه ی اول برای این است که جنبش روانکاوی را بنیاد نهاده است. اگر این مطلب را درک نکنیم و او را در مقام پیشگام علمی جدید، و نیز مفسر بی رقیب آن علم، نستاییم، قدر فروید را نشناخته ایم.