هیچ بخشی از اندیشه های روانکاوانه زیگموند فروید در
نهایت از سیاستِ او قابل تفکیک نیست. جنگ صلیبی تمام عیار او علیه سوپرایگو هرچه
باشد، او از نظر سیاسی یک فرد اقتدارگرای محافظه کار بدبین است: فردی پر از دیدگاه
های پیش پا افتاده در مورد هیستری کورِ توده ها، تنبلی و بلاهت مزمن طبقه کارگر و
نیاز به یک رهبری پرقدرت فرهمند.
زمانی که فروید به موضوعات مستقیم سیاسی رو می اورد، هوش و ظرافت او به نحو
چشمگیری کاستی می گیرد؛ در وجود او نیز مانند بسیاری از روشنفکران بورژوا، کندی
ایدئولوژیک با فراست ذاتی در جنگ است. اگر فروید در دوره ای با تاریخ سیاسی متفاوت
و امیدوارکننده تر زندگی می کرد، بدون شک چیزهای زیادی در اموزه های نظری او
دگرگون می شد. او هیچ درکی از اخلاق ورای مقوله سرکوب ندارد، اخلاق برای او چندان
مسئله ای مربوط به فضیلت، به معنای ارسطویی یا مارکسیستیِ کیفیتِ یک شیوه ی کامل
زیستن، نیست و بیشتر به معنای مجموعه ای از احکام اهنین است.
نگاه منفی، خشک و فقیر او به جامعه انسانی به خوبی از ایده الیسم رمانتیک راززدایی
می کند، دقیقا تا جایی که این نگاه ایده الیستی همان شعارهای دستمالی شده ی بازار
را که مثلا انسان را گرگ انسان می داند، بازتولید می کند.
او در فرمان مسیحی ای که ما را ملزم به دوست داشتن همسایگانمان می کند چیزی جز
نمونه ای از فرامین متکبرانه ی سوپرایگو نمی بیند، تا انجایی که به فروید مربوط می
شود، اصولا لیبیدویی کافی برای چنین ریخت و پاشی وجود ندارد! به عنوان مثال، او
معتقد است که دوست داشتن همگان مستلزم تعلیق قضاوت در مورد انان است، ایده ای که
از نظر فکری حکم خودکشی را دارد و جایی در فرامین مسیحی ندارد.
همان گونه که دوک در چشم برابر چشم به لوسیو می گوید:"عشق بهتر می داند و
شناسایی عشق را افزون می کند." فرمان مسیحی عشق ورزیدن به دیگران ربط چندانی
به نیروگذاری لیبیدویی ندارد، به روشنایی یا اوای درون قلب. به عنوان مثال دوست
داشتن روس ها به معنای ان است که اجازه ندهیم حتی فکر سوزاندن ان ها از مخیله مان
بگذرد. . . فراهم کردن زمینه نسل کشی مطلقا بد است و "مطلق" در این جا
به معنای ان است که این فارغ از هر شرایط انضمامی تاریخی که ممکن است به عنوان
زمینه ی توجیه کننده چنین عملی طرح شود، بد است. برای پذیرش این دیدگاه نیازی نیست
که روس ها را از نظر جنسی جذاب بیابیم.