در جهان داستان، بین رمان و داستان علمیْ تخیلی به سختی می
توان فرق گذاشت. نویسندگان، که دیگر تکنیکی به کار نمی برند که برای پیچیدگی و حتا
چیرگی بر ان به ما کمک کند، اکنون ما را به اعماق سردرگمی خود در این باره که
کیستند و چگونه نسبت به دنیاهای غریب و دوپاره ی رویه ها و دال ها واکنش نشان می
دهند، هدایت می کنند. نویسندگانی همچون تامس پینچن به جای هشدار در مورد آینده های
هولناک، شرح تبارشناسانه درباره ی گذشته نزدیک و حال ارائه می دهند. نه این که ترس
و بیم از آینده در ان ها غایب باشد. نگاه پارانویایی اسلاتراپ از شخصیت های کتاب
رنگین کمان جاذبه چنان است که گویی از قلم خود میشل فوکو تراویده است. در ادبیات
معاصر این نگاه را که در بلید رانر2019 اوج می گیرد نگاه دیستوپیایی می خوانند. تمام این داستان ها در شهرها اتفاق می افتد. فرهنگ جوانان دهه 1960 نیز، با صرف
نیروی نویافته اش برای مد، موتورسیکلت و موسیقی پاپ، در شهر اغاز شد. صنعت زدایی
از شهرها ان ها را به مراکز مصرف ـ مراکز خرید کلان و موزه ها ـ تبدیل کرد. از این
بود که سرمایه گذاری در تصویر به وجود امد، عاملی که برای موفقیت شهرهایی که مبنای
تولیدی یا مالی خود را از دست داده اند، تعیین کننده است. و هم از این رو بود که
سرمایه گذاری در تصویر به وجود امد، عاملی که برای موفقیت شهرهایی که مبنای تولیدی
یا مالی خود را از دست داده بودند، تعیین کننده شد.
شهرها
در عین حال جایی هستند که تصویرهای اجتماعی در ان ها به نمایش گذاشته می شود،
جاهایی که در ان ها تبلیغات و آگهی های تجاری بیشترین شدت را دارند و جاهایی که در
ان ها اعمال نمایشیِ مصرفْ محور معنادارترین اعمال هستند. آخرین مدها، موج های
جدید، اوضاع هنری را همه در شهرها باید جست. سبک به سرعت در گردش است . گاه به
گذشته های دور شبیخون هایی حسرت خوارانه می زند.
به نظر می رسد هم شهر پیشا مدرنی همچون ونیز با ساختمان های قدیمی و معماری
رنسانسی اش و هم شهر مدرنی همچون نیویورک، با شبکه نقشه مند خیابان ها، طراحی
کارکردی و ساختمان های شیشه ای و بتونی اش راه را برای شهر پسامدرن ـ شاید لوس
آنجلس ـ باز می کند. در این مورد، چیز سفت و سخت دقیقا دود هوا نشد، بلکه بولدوزری
شد تا راه را برای پدیده ی جدید باز کند. رابرت موزز نیویورک قدیمی را با اشتیاق
مسطح کرد تا فضاهایی برای آزادراه هایش ایجاد کند و چارلز جنکز پیشنهاد می کند که
تاریخ پسامدرنیته را از زمانی بگیریم که مجتمع مسکونی پروئیت آیگو در سنت لوئییس
در هم کوبیده شد: ساعت 3 و 32 دقیقه روز 15ام جولای 1972.
چنین است که دیزنی لند به ناکجاآباد محبوب معماری بدل می شود. باریکه ی اسفالتی ای
که حاشیه ای از علائم نورانی نئونی دارد و همه را از کوچک و بزرگ شیفته لذت های
مصرف می کند ـ فرقی نمی کند که غذا باشد یا وسایل خانه یا فیلم ـ و این نخستین
نشانه ی ان است که دارید به سوی یکی از شهرهای شمالی رانندگی می کنید. کشش و جاذبه
هر نمایشی، هر تجربه ای، باید از جاذبه آخرین تجربه بیشتر باشد. هنر و زندگی
روزمره به صورت آمیزه یی از شکل ها و تثاویر با هم ترکیب می شوند. زمانی چنین
نمادهایی مشخص کننده ی خرده فرهنگ های خاص جوانان بود، اما اکنون، اگر همه کاملا
نوجوان نشده باشند، دست کم همه جای پایی در بازار دارند. در جمعیت هایی که به سرعت
پا به سن می گذارند، سالخوردگان حریفان اشکارا جدیدی برای بازار هستند. بازی و
سرگرمی، مصرف و نگاه خیره توریست همان چیزی است که شهر پسامدرن برای ان ها ساخته
شده است. دخالت و مشارکت اموری حیاتی هستند؛ پس از تماشای صدا و سیما در دژ هانری،
کلاه نظامی بر سرگذاشتن و تلاش برای قدم رو رفتن بدیلی است برای وقت تلف کردن در
مغازه هدیه فروشی. خیابانگردان بودلر، چه تسلیم بازی با کنترل از راه دور شده
باشند و چه نشده باشند، هنوز در شهرند.
مفسران چندی از لس آنجلس به عنوان نخستین شهرِ به راستی پسامدرنِ جهان نام
برده اند. این کلان شهر گسترده ی حاشیه ی اقیانوس از مشاغل مربوط به تکنولوژی
پیشرفته، به اضافه خدمات و کارهای تولیدی ارزان قیمت، سهم عظیمی دارد. اما چنان
صنعت زدایی و بازسازی سریعی از سرگذرانده که ادوارد سوجا ان را "پنجرهْ
پارادایمی برای نگریستن به نیمه اخر قرن بیستم" می نامد. با این همه، تمرکز
بر این جریان شهریِ پیوسته در حرکت و تکه تکه که در همه جا جهانی است دشوار است. لس آنجلس همه تکنولوژیست های جنگ ستارگان و ستاره های سینما را در خود جای داده
است، اما هر یک را در قلمرو بسته خود. زاغه های فلک زده و همسایه های نیمه مدرن
اعیانی دارد. فرودگاهی بزرگ دارد و با ناهمگنی روی کیلومترها زمین ولو شده است، و
البته فاقد یک مرکز قابل شناسایی است، سوجا می گوید، اگر مرکزی داشته باشد هتل
بوناونچر است:"نماد معماری مطبق شگفت انگیز هزارتوی باریکه باریکه شده ای که
شصت مایل دور خود می پیچد." شهرک ها با نام خویش خود را با خاطرات حسرت
خوارانه از مناطق دیگر آشتی می دهند: ونیز، ساحل منهتن، وست مینستر. همه چیزها،
واضح، توام و مرتبط با هم است؛ شهری پست مدرن، بی عمق و ارام. آیا بلید رانر را بی
خود به قرن بیست و یکم منتسب کرده اند؟
لس آنجلس همچنین نمونه ی همان چیزی است که مایک دیویس آن را وجه بد پسامدرنیته می
نامد. مردمی که آنجا زندگی می کنند گرفتار برزخ جدیدی هستند، برزخ میان امر محلی و
امر جهانی، که در مدرنیته نیز وجود دارد اما امروز تقویت شده است. امر جهانی نه
فقط در توزیع فیلم های هالیوود در سراسر جهان، بلکه در خطرات مدرنیته رادیکال شده
ای متجلی می شود که با فتح صنایع انعطاف پذیر و فراملی دوران پست فوردیسم همراه می
شود.