اندیشه پویا: آقای شایگان شما چه تصویری از مرگ دارید؟ اندیشیدن به
مرگ، چقدر با اضطراب، ترس و دلهره همراه است؟
شایگان: شاعر بزرگ ریکله چنین تصویری از مرگ ارائه می دهد: در بطن
زن آبستن، در پس چهره خسته و مهربانش، دو میوه در شرف تکوین است: یکی مرگ و دیگری
زندگی. مرگ، جزیی از زندگی است و مرگ و زندگی جفت یکدیگر هستند و همان لحظه ورود
به عرصه حیات، مرگ آغاز می شود. در واقع هر روزی که زنده ایم یک روز از مرگ دزدیده
ایم. موقعی که جوانی اصلا به مرگ فکر نمی کنی. فکر می کنی تا ابد هستی. پا که به
سن می گذاری مرگ را درک می کنی و می فهمی اش. من به زودی هشتاد ساله می شوم. عمر
مفیدم را کرده ام. از هفتاد به بالا می دانی که به سوی مرگ می روی. این است که
حالا برای من مرگ، رهایی است. پرونده بسته می شود و تمام.
اندیشه پویا: اگر می شود این قدر راحت با مرگ کنار آمد، پس چرا نامیرایی
برای آدمیان مهم بوده است و برایش اسطوره ها ساخته اند؟ اهمیت نامیرایی در چیست؟
شایگان: جالب است که انسان ضمن این که می داند میرنده است و می میرد،
همیشه آرزوی جاودانگی داشته و دارد. میچیو کاکو که یک فیزیکدان امریکایی – ژاپنی
است، به تازگی کتابی نوشته است با عنوانPhysics of the
Future می گوید که در صد سال آینده ممکن است
علم آن قدر پیشرفت کند که سلول ها را مدام زنده کنند و آدمی نامیرا شود. امکانش
واقعا هست. گویی که برای علم امروز و برای غربی ها، مرگ یک مسئله بیولوژیک قابل حل
است. با این حال مرگ برای آدم مدرن امروز هم چنان یک مسئله است چون نسبت به آن چه
با آن می آید ناآگاه است.
اندیشه پویا: و همین ناآگاهی است که دلشوره و اضطراب می آورد.
شایگان: اما می توان همه این نگرانی ها را هم کنار زد و "خیامی"
زندگی کرد و دم را غنیمت شمرد. من به چنین نگاهی بسیار اعتقاد دارم و خیامی ام. می
توان هم چون خیام و رواقیون، با مرگ بسیار راحت کنار آمد. البته آن هایی که اهل
عرفان هستند، معتقدند که اگر به مقام فنا فی الله و بقا بالله برسید، جاویدان شده
اید اما من نه عارفم و نه به حد مولانا رسیده ام. یا به قول هندی ها می توانید به
مرحله ای برسید که مرده اید و "زنده آزاد" اید. در حکمت مشرق زمین و
مقداری هم در غرب راه هایی برای جاودانگی از طرق ریاضت وجود دارد. یوگی واقعی "زنده
آزاد" است؛ یعنی مرده و زنده است. جاودانگی یعنی این. برای همین در عرفان
اسلامی به مرگ می گویند قیامت وسطی؛ یعنی قیامتی که در قید حیات آن را تجربه می کنید.
بعد از آن تجربه هم مرده اید و هم زنده. این ایده ال و آرمان بزرگ عرفان مشرق زمین
است. اما میان من و یک هندویی که در جهان اساطیری اش زندگی می کند فرق است. یک میلیارد
هندی در اساطیر زندگی می کنند و نه در واقعیت. برای هندو، رنج بردن مقدس است. چون
هر چه بیش تر رنج بکشی و فقر به تو فشار بیش تری آورد، باعث می شود که کار ما آب
شود. دفع شود. و زندگی بعدی بهتری داشته باشید. عجیب است که در هند، از هتلی معروف
مثل تاج محل بیرون می آیی و می بینی گداها آن جا نشسته اند و هیچ احساس غبن و غیظی
هم نسبت به تو ندارند. خیلی عجیب است، باید مغبون باشند اما غبنی ندارند و رضایت
دارند از فقرشان. این از اعتقاد خاص آن ها به زندگی و مرگ می آید.
. . .
من تجربه های مختلفی را در زندگی ام داشتم.
اصلا مغبون نیستم و همه کاری کرده ام. یوگی باز بودم و دنبال جوکی ها و جن گیرها
هم رفتم. با علامه ها حشر و نشر داشتم. به این نتیجه رسیدم که شاید حقیقتی در بسیاری
ریاضت ها نهفته است، اما فرق بین عرفان و شارلاتانیسم فقط یک تار مو است. خیلی
راحت می شود از دل یک عرفان، یک راسپوتین درآید. نمی گویم که در این ریاضت ها حقیقتی
نیست. شاید یوگی هایی باشند که بتوانند چهل روز، تمام سیستم پاراسمپاتیک خودشان را
کنترل کنند. پاراسمپاتیک همان سیستمی است که کنترلی روی آن ندارید. آن ها می
توانند ضربان قلبشان را آن قدر پایین بیاورند که مرده محسوب شوند. آدم با نیروی
درونش خیلی کارها می تواند بکند اما انجام این کارها مستلزم تیپ خاصی از زندگی است
که من هیچ وقت نخواستم آن نوع زندگی را داشته باشم.
. . .
کتابی می خواندم که نویسنده اش تصویر حکیمانه یی
از مرگ داده بود. نوشته بود که برای یک جوان زندگی هم چون خیابانی طولانی و پر از
درخت در روبه روست. اما هر چه جلوتر می روید خیابان پشت سر طولانی تر می شود و خیابان
رو به رو کوتاه تر. به جایی می رسید که در مقابل تان فقط یک افق وجود دارد. خیابان
به انتها می رسد و پشت سرش یک خیابان دور و دراز است. من هم به جایی رسیده ام که
روبه رویم دیگر خیابانی نیست ؛ پشت سرم خیابان طویلی است اما رو به رویم دیگر راهی
نیست...