در نظر میشل فوکو اهمیت این واقعیت که تفکر درباره زمان حال با کانت شروع شد، در این است که نشان می دهد خویگانی جدید پدید امده، خویگانی که به زعم فوکو مدرنیته را پدید اورده است. به عبارت دیگر، مدرنیته مفهومی عصری epochal نیست، بلکه شیوه خاصی از ارتباط با واقعیتِ معاصر است. فوکو برای توضیح این خویگان به بودلر اشاره می کند. فهم بودلر از مدرنیته دو سویه دارد، سویه هایی که فوکو در توصیف خویگان روشنگری برجسته شان می کند: نخست، اراده ای وجود دارد که می خواهد خصلتی قهرمانی به زمان حال بدهد. در قرائت فوکو، مدرن بودن برای بودلر صرفا در فهم مدرنیته به عنوان امری گذرا، ناپایدار و تصادفی خلاصه نمی شود؛ مدرن بودن به این معنی نیز هست که نسبت به این حرکت و جنبش ایستار خاصی اختیار کنیم. این بدان معناست که امر ابدی را در اغوش بگیریم، امری که از زمان حال پیشتر نمی رود و با قبل از زمان حال نیز کاری ندارد، بلکه در زمان حال جا خوش کرده. مدرنیته خویگانی است که سویه قهرمانی حال را در می یابد. خویگان مدرن اما سویه دومی نیز دارد؛ سویه ای کنایی:. . . در ایستار مدرنیته، ارزش زمان حال چیزی نیست جز اشتیاق شدیدی که می خواهد زمان حال را به شکلی غیر از انچه هست تصور کند و زمان حال را دگرگون سازد، نه با نابود کردنش که با در اغوش گرفتن هر انچه در زمان حال هست. . . اگر مدرنیته محصول قهرمانی کردن کنایه وار زمان حال باشد، فرد باید با خودش نسبتی برقرار کند، چون ما صرفا خودمان را در جریان دائمی لحظات فرار و ناپایدار قرار نمی دهیم، بلکه تلاش می کنیم خودمان را در شرح و تفسیرهایی دشوار و پیچیده در مقام نوعی ابژه فهم کنیم.. . .در نظر بودلر، انسان مدرن، انسانی نیست که به دنبال کشف خود و رازهای حقیقت پنهان خودش راهی دور و دراز برود، انسان مدرن انسانی است که خودش را می افریند. مدرنیته به خودی خود انسان را ازاد نمی سازد، بلکه انسان را وا می دارد وظیفه افرینندگی خود را به عهده گیرد. . . فوکو در تعبیری نیچه ای اشاره می کند که مدرن بودن وابسته به این است که فرد از خودش اثری هنری بسازد.