پس از قائل شدن تمایز میان دو آینده می توان به این
پرسش پرداخت که ایا مارکس بیش از حد یوتوپیایی فکر می کرده است، به گمان من مسئله
این نیست، مسئله این است که نظریه مارکس بی اندازه رنگ و بوی آینده دارد، انچه
مارکس درباره افلاطون نوشته است(جمهوری افلاطون نه یک یوتوپیا بلکه تصویری آرمانی
شده از جامعه موجود یونان باستان است) در مورد خود او نیز صادق است: فهم او از
کمونیسم همان تصویر آرمانی شده از سرمایه داری است؛ سرمایه داری منهای سرمایه
داری، یعنی، سرمایه داری گسترش یافته ای که خود را بدون سود و استثمار بازتولید می
کند. شاید به همین سبب است که بایستی به هگل بازگردیم، در منظر تراژیک هگل از فرایند
اجتماعی، هیچ غایت شناسی پنهانی راهنمای ما نیست، در این وضعیت هر مداخله ای جهش
به سوی ناشناخته هاست، جایی که همواره نتیجه خلاف توقع ماست. چرا که نظام موجود
نمی تواند خود را برای مدت نامعلومی بازتولید کند: هر انچه بعد از ان می
اید"آینده ما" نخواهد بود. جمگی در خاورمیانه یا یک اشوب اقتصادی یا یک
فاجعه زیست محیطی به سادگی می تواند مختصات پایه ای مخمصه ما را تغییر دهد و نیز
بایستی دربست این گشودگی را بپذیریم و از چیزی به جز نشانه های مبهم آینده پیروی
نکنیم.