''در چند دهه
اخير عکاسي ''متعهد'' به همان ميزان که باعث بيـداري وجـدان شده، آن را در خواب
عميقــي هم فرو برده است. ''
درباره عکاسي - سوزان سانتاگ
هر وقت در مورد پروژه ''المنتال'' آراونا بحث
ميشود، نگاهها بر مبحث ' اقتصادي' پروژه متوقف ميماند. در حاليکه
آنچه اين پروژه را از نظر من چشمگير ميکند، تنها سوگيري اقتصادي و اجتماعي
پروژه نيست، بلکه آميختگي اين درونمايه با مفاهيم هنر و هنر معاصر است. سعي ميکنم به چند
مفهوم مهم مستتر در اين کار اشاره کنم:
اولين ويژگي اين پروژه ناتمامي است. مفهومي که از زمان ميکلآنژ تاکنون دستمايه هنرمندان بوده است. پروژه آراونا نيمهساز، نيمهکاره و
ناتمام است و به تعمد ناقص رها شده، و اين ناتمامي در طولعمر پروژه
توسط مخاطبان اثر کامل ميشود که اين تعـامل و ''سهيم شدن مخاطب در پيدايش اثر''،
دستاورد ديگر هنرمعاصر است که در داخل اين اثر و در ذات و نطفه آن پنهان
است. ديگر آنکه اين پروژه در نهايت ''چيزي'' است در مـرز ِفکرشدگي تمام و کمال،
و فيالبداهگي محض. اين تضاد و تنش که در اثر، بين قسمتهاي عميقا
فکرشده و قسمتهاي تصادفي ايجاد ميشود نيز از
مفاهيم هنرهاي معاصر است. آنجا که قوانينکلي و چارچوبکلي اثر تعيين ميشود و خود ِآن قوانين قسمتهايي را
براي تصـادف آزاد ميگذارند؛ مثـل نقاشيهاي پالاک که شکلهاي تصادفي در درون قانون و منطق شيوه نقاشي او حضور دارد.
به زعم من اين سه مفهوم، منطق دروني اين اثر را شکل ميدهند که در
ارتباط با مسئله فقر و کمبود بودجه که مسئلهاي بيرون
معماري است، توانسته به يک کل يکپارچه و غيرقابل تجزيهاي دست
بيابد.
آدورنو هر اثر هنري را ميداني از نيرو در نظر ميگيرد که
کنش و واکنش بين اين نيروها اثر را ميسازد. منطق دروني اثر از برآيند بردارها و نيروهاي
داخلي ـ که مختص به آن مدياي هنري است ـ ايجاد ميشود و بحثهاي ديگر
مثل اقتصاد، اجتماع، سياست، بردارهاي بيروني آنند. طبق نظر آدورنو ارزش هنري هر
اثر وابسته به قدرت ِيکپارچگي منطقدروني آن است و بردارهاي بيروني، متصل کننده اثر به ديگران
و وضعيت اجتماع اند. اگر اثري فقط و فقط به منطق دروني خود وابسته باشد، با بيرون
از خود ارتباطي نمييابد و اگر بخواهد صرفا به منطق بيروني تکيه کند، ارزش
هنري نخواهد داشت و از آنجايي که در اثر هنري چيزي تزييني، ثانويه و درجه دو نيست، اثري مي
تواند هم غناي هنري داشته باشد و هم به شرايط پاسخگـو باشد که برداري از
بردارهــاي بيروني (در اثر آراونا، مسئله فقر) به داخل اثر کشانده و در کنش و
واکنش، با نيروهاي داخلي ، هضم و به سويه اي داخلي و عنصري ذاتي تبديل کند.
به عبارت ديگر در اين پروژه چهارسويه دروني و بيروني چون ''مسئله
ناتمامي''، ''کامل شدن اثر به وسيله مخاطب'' و ''تصادفي/غيرتصادفي بودن اثر'' به
همراه ''مسئله اقتصادي'' به يک کل غير قابل تجزيه تبديل شده اند.که اگر اين آميختگي
وجود نداشت و اگر مفاهيم عميق هنر در منطق دروني اثر آراونا موجود نبود، از دايره
معماري خــارج شده بود و تبديل به انبوه پروژههـايي مي
شد که صرفا سعي کرده اند مسئلهاي از انسان را حل کنند، مثل تصميمات مديريتي يا امثالهم.
اينکه خالق اثري، مسئلهاي اخلاقي
را دستمايه طراحي خود کند مي تواند بسيار ارزشمند باشد به شرطي که بتواند اين
مسئله را عنصر دروني و ذاتي خود کند که از قضا کار آساني نيست. گواه اين مطلب
انبوه فيلمها، پروژهها و شعرهايي است که به مباحث مهم بشري پرداختهاند اما در
ژانر خود بي ارزشند. ميتوان از سادهترين موضوعات، مثل چند ليوان و بطري روي ميز سالها شاهکار
آفريد و ميشود از عميقترين يا مهمترين ارزشها يا اتفاقات بشري مثل عشق و ايثار و جنگها و
انقلابها تا ابد مزخرف توليد کرد.
در کنار اين مسئله همواره مي بايد در نظر گرفته شود که هر
امري که '' اخلاقي بودن'' خود را اعلام ميکند و از آن براي خود هويت ميسـازد
آمادگي بسيار زيادي براي غلطيدن به '' رياکاري'' را نیز در خود نهادینه دارد.
من فکر ميکنم علت اين چالش و دشواري در همنوا شدن ''خير
عام'' با اثر هنري يا معماري، در اين
مسئله ريشه دارد که هنر همواره داراي درجاتي از ابهام، تاويلپذيري،
خودبسندگي و قائم به ذاتي است در صورتي که خير عام عموما ملموس، واضح و زود فهم
بوده و نوع خير خواهانهاي از کالاشدگي را در بطن خود ميپروراند، یعنی
به واسطه سهل الوصول بودنی که این رویکرد میطلبد، نوعی قابلیت مصرف شدگی اثر را
در درون خود رشد میدهد و اعتقاد به اینکه هنر میباید فایدهای مشخص و قطعی
داشته باشد و دیگران بتوانند آن فایده را مصرف کنند، در این دیدگاه جاری و مستتر
است. به عبارتی اگر اثر هنري همواره سعي ميکند به تاريخ بپيوندد و فايدههاي مبهماش، چند
لايهتر، انتزاعيتر و معطوف به ابديت است، خير عام ميبايد
بازدهي معين و مبتني بر سود و زيان و زمان مشخـص داشته باشد. شايد به دليل همين
تفاوتها باشـد که تعـداد معدودي از کسـاني که به آفـرينش دست ميزنند،
توانايي حـل اين دو موضوع را با هم دارند.
راه حل ديگري هم براي تعادلبخشي بين
اين دو مسئله وجود دارد؛ راه حلي که نويسندگاني مثل گونتر گراس پيش گرفتند. اينکه
در اثر هنري خود، آوانگارد و پيشرو و بيشتر معطوف به قواعد دروني اثر باشند؛ ولي
در زندگي اجتماعي خود، به عنوان يک روشنفکر در بزنگاهها موضعگيري کند.
رمان ''طبل حلبي'' گونتر گراس در زمان انتشارش، بدليل
فاصلهاش با ادبيات داستاني مرسوم و سخت فهميِ نخبه گرايانهاش و اينکه
مرزهاي باورهاي تثبيت شده را به چالش ميکشيد مورد طعن منتقدان قرار گرفت و نويسندهاي
غيراخلاقي خوانده شد (هرچند که بعدها نوبل ادبیات گرفت و تفسیرهای مختلف سیاسی و
اجتماعی هم از کتابش انجام شد). اما خود گونتر گراس در هر فاجعه، دوراهي يا مسئله
اي سياسي و اجتماعي که در اطراف او و در قسمتهاي مختلف
دنيا، اتفاق ميافتاد موضع مشخصي ميگرفت؛
برخلاف جريانها ميايستاد و به عنوان روشنفکر نظراتش را در مورد سياست و
اجتماع آشکارا بيان ميکرد و هزينهاش را هم ميپرداخت.
به نظر من هنرمنداني که در مورد خير عمومي حساس هستند يکي
از اين دو راه را برميگزينند يا مثل آراونا، کولهاس ( ارزشبخشي به
فضاهاي عمومي در پروژهها ) يا کوبريک (در فيلمهايي با
درونمايه جنگ) با هضم مسئله بيروني در قواعد دروني اثر خود، اثري ارزشمند توليد ميکنند، يا
مثل گونتر گراس در آثارشان بیشتر با گرایش به خود بنیادی و نخبه گرایی عمل کرده و
در زندگي اجتماعي خود و با اتکا به شخصيت روشنفکرانه و تاثير آن در اجتماع، نقش
بازي ميکنند. من نميدانم از نظر ميزان ''خيريت''، کداميک درستتر يا موثرتر است اما
گمان ميکنم روش دوم شجاعانهتر باشد.