بعد از هگل، در قرن بیستم ژیل دلوز فیلسوف بزرگ تفاوت هاست. دلوز به این معتقد نبود که تفاوت difference در گرو دیالکتیک و تئوری تضاد است. تفاوت ها بر اثر فاصله و جدایی یک هویت اولیه از خود به وجود نمی ایند، بلکه جهان در پروسه دایمی تغییرْ تفاوت را به وجود می اورد. بدون اینکه تفاوت ها زاده ضدیت هویت با خود یا با دیگری باشند. تفاوت ها اشاره به دوپارگی یک اتحاد قبلی نیستند، در واقع هیچ ماهیت متحدی وجود ندارد. در اینجا دلوز همانند نیچه معتقد است، تفاوت به معنای شبیه به هم نبودن و تکرار نشدن نیست، بلکه هر انچه پیوسته باز خواهد گشت و انچه تکرار خواهد شد، تفاوت است. اما دلوز با همین تاکید بر تفاوت تنها فیلسوف بزرگ غربی است که به صورت گسترده در مورد فاشیسم صحبت می کند. . . وجود تفاوت به عنوان جوهر پروسه تغییرِ همیشگی در اندیشه دلوز، هرگز او را به این راه نمی کشاند که بگوید چون تفاوت وجود دارد، پس فاشیسم وجود ندارد. از این رو دلوز از تفاوت همان قدر صحبت می کند که از فاشیسم و میکروفاشیسم. وجود تفاوت به معنی این نیست که نظام و سیستمی وجود ندارد که خلاف ارزوهای انسان عمل کند و انها را درون یک چارچوب اسیر و یک نوع ارزو و قانون و نظم را به انها تحمیل نماید. تفاوت چیزی نیست که خارج از ارتباط، خارج از تغییر همیشگی، خارج از ساختن سرزمین و حریم مخصوص به خود، ارتباط ویژه خود، ترس مخصوص به خود و نیروی ویژه خود وجود داشته باشد. تفاوت یک لحظه بسته نیست، جوهری تغییر ناپذیر برابر جوهری دیگر نیست، بلکه تفاوت و شباهت دو روی یک حرکت و جنبش هستند که در رابطه شکل می گیرند. هنگامی که صحبت از فاشیسم می کنیم، از هویتی صحبت می کنیم که رابطه ای پارانویایی با جهان دارد، یعنی سوژه به خشونت غیرمنطقی ابستن شده است. بودن یا نبودن تفاوت ربطی به وجود فاشیسم ندارد، چرا که تفاوتْ بنیاد هستی شناسیِ وجود ماست. اما فاشیسم وضعیتی استثنایی در رابطه است که از نگرش ویژه ای به تفاوت ها و از رابطه میان تفاوت ها به وجود می اید.