دنیای واقعی ابداعی است (هانا آرنت) که به محض این که روی ان نامی گذاشتند و در قالب مفاهیم دراوردندش رو گذاشت به ناپدیدشدن. این دنیا دقیقا به این خاطر ناپدید شده که حالا تنها چیزی که برایمان باقی مانده دنیایی واقعی است؛ اوج ماتریالیسم، دنیایی که در ان توهم ها زوده شده اند و بنابراین هیچ نیازی به بازنمایی نیست. چیزی که برایمان باقی مانده یک دنیای تمام مصنوعیِ عملیاتی است که در ان امیال و رویاها و فانتزی های و ارمانشهر ها و ایده ها و مفهوم های انسانی در ارتباط تنکاتنگی با استقرار تکنولوژی های مادی و ذهنی قرار دارند. بودریار می گوید با توجه به این زمینه است که گونه بشر توانسته خودش را از دنیایی ناپدید کند که دیگر نیازی به سوژه ها ندارد. انچه بودریار در کتاب "چرا همه چیز تا کنون ناپدید نشده؟" طرح می کند نظریه پردازی بدون سوژه انسانی است، دعوتی برای مشاهده ی دنیا بدون همه افزودنی هایی که با نظریه سوژه به ناگزیر همراهند. ناپدید شدن سوژه به منزله کنشگر و قدرت چیزی که توجه بودیار را به خود جلب می کند. انحلال اگاهی؛ انشعاب سوژه در چیزها به این معناست که تحلیل های سوژهْ محور حالا دیگر غیرضروری و کم اهمیت اند، وقتش رسیده کَلَکِ سوژه را از بیخ و بن برکنیم و خواستار ابژه باشیم، نه به منزله بخشی منحوس از سوژه یا طفیلیِ وجودش، بلکه به عنوان همبسته ی پرشورِ ان. خلاصه این که باید به یک نظریه ی ابژهْ بنیاد دست پیدا کرد. باید اینه ی بازنمایی را در هم شکست. موضع بودیار دقیقا عکس سنت فلسفی فرانسوی با فلسفه های سوژه محورش است که در دو نمادِ جهان اش یعنی دکارت و سارتر تجلی پیدا کرده. گذشته از این ها بودریار فراتر از ساختارگرایی و پساساختارگرایی و دیکانستراکشن می رود که مرگ سوژه را اعلام کرده بودند، موضعش ورای آشکارسازیِ موقعیتِ توجیه نشدنیِ سوژه در [صورت بندی های] قدرت و دانش و تاریخ است، فراتر از مسئله بیگانگی و شاید تنها وضع موجود در شرایط امروز را اختیار می کند، یعنی موضع ابژه ها؛ بودریار استراتژی های ابژه بنیاد را مطرح کرده:"استراتژی های خاموش" (توده به منزله ابژه)، "استراتژی های اغواگر" (زنانگی به منزله ی ابژه) و "استراتژی های مهلک"(شرور به مثابه ابژه) همه اشکال متفاوتی از همین مضمون هستند و حول حرکت کلی او به سمت نیهیلیسم ابژه بنیاد می گردند.