فوکو در جایی اشاره کرده است که تعداد زیادی ایده رویایی و پروژه وجود دارند که مبنایشان است: دولت چیزی شبیه شهر بزرگ است. در واقع حکومتداری را نوعی شهرداری میدانند. این ایده در ایران هم ایده غریبی نیست. از روشنفکرانی که همواره در تامل در مدرنیته به زندگی شهری اشاره میکنند، از خودمان که تظاهرات در شهرها را مهمترین اتفاق سیاسی میدانیم، تا شهردار تهران که سودای ریاستجمهوری دمی رهایش نمیکرد. همین معنا را دیوید هاروی در کتاب پاریس پایتخت مدرنیته در نظر دارد. هم آدمهایی که در کتاب او مورد توجه قرار گرفتهاند، شهر را پدیدهای مهم در سیاست میدانستند و هم خود او فضای شهری و سازماندهی آن را پدیدهای به شدت سیاسی میبیند.
کتاب پاریس پایتخت مدرنیته تاریخ این شهر را در مقطعی مهم بررسی میکند: 1848 و پس از آن که دوران امپراطوری لویی بناپارت (از 1851 به بعد) است و اوژن هوسمان بر پاریس سلطه دارد. تحولاتی که پاریس در این دوران تجربه میکند، مایه و مواده خام تحلیل هاروی قرار گرفتهاند. از سوی دیگر، این تحولات فضایی، سیاسی، و اجتماعی برای هاروی آنقدر ارزش دارند که مبنایی برای نظریهپردازی درباره مدرنیته شوند.
پاریس ( و فرانسه) همواره برای سنت چپ اهمیت زیادی داشته است. مارکس با اینکه آلمانی بود اما قلب تپنده تحولات سیاسی را پاریس و فرانسه میدانست و این را میتوان از سهگانه او در زمینه جامعهشناسی سیاسی دریافت. مورد دیگر پری اندرسون است. ای. پی تامپسون در نقدی که بر پروژه پری اندرسون (کتابهای "گذار از عهد باستان به فئودالیسم" و "تبار دولتهای استبدادی") نوشته، به زیرکی اشاره کرده است که مدل اصیل فئودالیسم و شکلگیری دولت مطلقه ( که پایه و موتور محرک روند مدرنیزاسیون در کشورهای اروپایی بوده است) در نظر اندرسون، مدل فرانسوی است. به گفته تامپسون، اندرسون هیچ معیاری برای قضاوت درباره شکلگیری فئودالیسم و دولت مطلقه به دست نمیدهد و دیگر مدلهای مدرنشدن را تنها نسبت به فرانسه میسنجد. این موارد نشان میدهند که تحولات فرانسه چقدر برای سنت چپ و نظریهپردازی این سنت درباره مدرنیته و سرمایهداری مهم است. کتاب "پاریس پایتخت مدرنیته" یکی از مهمترین نمونههای این علاقه است. اما چیزی که هاروی به سنت چپ اضافه میکند، وارد کردن متغیر "فضا" در تحلیلها است. در این کتاب، فضای پاریس مورد توجه قرار گرفته است. هاروی به تبع مارکس، جدال بورژوازی و پرولتاریا در خیابانهای پاریس را جدال دو تلقی از مدرنیته میداند. در یک سو تلقی بورژوازی قرار دارد که بر اساس درکاش از مالکیت بنا شده و نمایندهاش تییر (اولین رئیسجمهور فرانسه و به قول مارکس، رهبر "حزب نظم") و در سوی دیگر، درک مبهمتری از مدرنیته قرار دارد که به دنبال جمهوری اجتماعی است و نمایندگانش کسانی چون بلانکی هستند. تا اینجای کار، کتاب هاروی چیز تازهای در برندارد. هر کس دیگری هم با تفسیر آثار مارکس ـ مثلا هجدم برومر ـ میتواند این ایده را ارائه کند اما جایی که هاروی فراتر میرود آنجا است که مقوله فضا را وارد تحلیلهای خود میکند. به علاوه، او سویهای از ماجرا را میبیند که کمتر دیده شده است: کارهایی که دولت لویی بناپارت و هوسمان انجام میدهند و پاریس تازهای خلق میکنند. هاروی از 1848 شروع میکند اما این نه اصل ماجرا که مقدمه آن است. اتفاق مهم از زمانی میافتد که لویی بناپارت، هوسمان را به کاخ دعوت میکند و اداره شهر پاریس را به او میسپارد. از اینجا است که تحلیل هاروی شروع میشود. در واقع، او با مقایسه آرمانهایی که از دهه 1830 تا 1848 میان فعالان سیاسی و روشنفکران راست و چپ وجود داشت، و کاری که هوسمان انجام داد، نشان میدهد که مدرنیته پاریسی آنقدرها که آرمانگرایان دهه 1830 و 1840 میخواستند، پیشرو و منفک از سنت نبود. از سوی دیگر، رابطه مهندسی فضای شهر و شکلگیری سرمایهداری را مورد بررسی قرار میدهد و نشان میدهد چگونه اولی در خدمت دومی بوده است.
مشکل هاروی همان مشکل اندرسون است که تامپسون اشاره کرده بود. برای هاروی تنها پاریس مهم است. اگر اندرسون تلاش میکرد، میان الگوهای مختلف مدرنیزاسیون در کشورهای اروپایی ( از اسپانیا تا فرانسه و شرق اروپا) مقایسهای انجام دهد و حتی در این مقایسه، ژاپن و خلافت اسلامی را وارد کند (بگذریم که مدل فرانسوی را در این مقایسه، اصل قرار میداد) اما کتاب هاروی تنها به «پایتخت مدرنیته» میپردازد و نشانی از "شهرستانهای مدرنیته" در آن نیست. با اینحال، هاروی شکلی از تحلیل را در برابر ما قرار میدهد که میتواند در قامت افقهای تازهای برای تحلیل "پایتختهای" دیگر به کارش بریم.