جوهره بينش هانتينگتون، تصوري از مفهوم درگيري و برخورد بيوقفه است، که به سهو دوست دارم سخنم را درباره کتابي آغاز کنم که آقاي ساموئل هانتينگتون، تحت عنوان “برخورد تمدنها و ظهور نظام جهان” نوشته است. جمله نخست كتاب گفته است كه “سياست جهان وارد مرحله جديدي ميشود.”
منظور هانتينگتون از بيان اينکه در دنياي کنوني سياست پا به عرصه جديدي گذاشته، آن بوده که به رغم اينکه در روزگار اخير، مناقشات دنياي معاصر غالبا ميان مکاتب ايدئولوژيک صورت گرفته است، دستهبندي خطرآفرين دنيا به جهان اول، دوم و سوم، نوع جديدي از سياست است که به تشخيص او منجر به بروز مناقشه ميان تمدنهاي مختلف و ظاهرا در حال تعارض خواهد شد.
هانتينگتون ميگويد که “مسأله فرهنگي، موجب تعارض شديد ميان انسانها و نيز منشأ اصلي اختلافات خواهد بود و برخورد تمدنهاست كه بر سياست جهاني تسلط خواهد داشت.” هانتينگتون، بيشتر وقتش را صرف انجام دو کار ميکند: گفتوگو پيرامون اختلافات پنهاني يا آشکار و گفتوگو ميان آن چيزي که از يک طرف جهان غرب و از سوي ديگر تمدنهاي اسلامي و کنفسيوسي مينامد. هانتينگتون، نگاه بسيارخصمانهاي نسبت به اسلام در مقايسه با ديگر تمدنها دارد.
همچنانکه در كتاب خود مينويسد؛ از زمان پايان جنگ سرد، تلاشهاي متعدد خردمندانه و سياسي به منظور ترسيم موقعيت جهان صورت گرفته است. در همين چارچوب است نظريه فرانسيس فوکوياما، که درباره پايان تاريخ ارائه شده است. پايان تاريخي که به واقع هيچکس درباره آن سخني نگفت تا آنجا که حقيقتا به پايان کار فوکوياما تبديل شد. اما جوهره بينش هانتينگتون، تصوري از مفهوم درگيري و برخورد بيوقفه است، که به سهولت در فضاي سياسي فرو ميرود. آن هم فضايي سياسي که توسط جنگ بيوقفه عقايد و نيز ارزشهاي مجسم شده در جنگ سرد تهي شده است. بنابراين نادرست نيست كه بگويم آنچه که هانتينگتون بر آن تاكيد ميكند گزارشي بازيابي شده از مفهوم جنگ سرد است.
جنگ سردي که به صورت ماهيتي ايدئولوژيک باقي خواهد ماند نه به صورت ماهيت اجتماعي و يا اقتصادي. از اينرو، تعجبي ندارد که هانتينگتون کتابش را با آنچه که جهان غرب بايد براي نيرومند ماندن و ضعيف و جدا از هم نگاه داشتن مخالفانش انجام دهد به پايان رسانده است. او مينويسد: “جهان غرب بايد از اختلافات و تعارضات ميان کشورهاي کنفسيوسي و اسلامي به منظور حمايت از ديگر گروههاي تمدني که علايق و ارزشهاي غربي را ميپذيرند، سود ببرد و موقعيتهاي بينالمللي که منافع و ارزشهاي غربي را مشروع نشان ميدهد، استحکام بخشد و نيز از نقش کشورهاي غيرغربي در آن موقعيتها حمايت کند.”
اين ديدگاه بسيار مداخلهگرايانه و کاملا تعرضآميز نسبت به ديگر تمدنها و به منزله ترغيب آنها براي غربي شدن است. از ديدگاه هانتينگتون، ايدئولوژي بر اين است که جهان غرب در جايگاه و نقطهاي است که ديگر تمدنها پيرامون آن در گردشند. حقيقتا در چنين وضعيتي است که جنگ سياسي ادامه مييابد اما در همين زمان است كه تعداد بسيار زيادي از ارزشهاي اساسي و مهم و نيز ادياني نظير اسلام براي استيلا بر جهان غرب مبارزه ميکنند.
به عقيده هانتينگتون تمدنهاي ديگر به ناچار با جهان غرب تعارض دارند، و بنابراين پيشنهاد او اين است كه جهان غرب بايد براي پيروزي،تجاوزي بيرحمانه و افراطي انجام دهد. از اين رو خواننده كتاب هانتينگتون وادار به اين نتيجهگيري ميشود که نويسنده به جاي اظهار عقايدي که احتمالا ما را در فهم عقايد و يا صحنه کنوني جهان (که در تلاش براي برقراري صلح ميان فرهنگهاست) ياري دهد، علاقهمند به ادامه و گسترش جنگ سرد با ابزاري ديگر است. بدينترتيب با نظرگاه هانتينگتون نه تنها تعارض ادامه مييابد بلکه اختلاف ميان تمدنها، آخرين مرحله در گسترش اختلافات جهان کنوني است.
شايد به دليل علاقهمندي وافر هانتينگتون نسبت به رهنمودهاي سياسي در قياس با تجزيه و تحليل فرهنگها و يا تاريخ است که به عقيده من، هانتينگتون در بيان و چگونگي تفهيم مسائل کاملا گمراهکننده عمل ميكند. اين درحالي است كه بخش عمده استدلال او به عقايد دست دوم و سومي وابسته است که از پيشرفتهاي بسياري در زمينه فهم واقعي و برداشت نظري از چگونگي کارکرد، تغيير، درک و فهم فرهنگها، ميکاهد. نگاهي کوتاه به افراد و عقايد نقل شده توسط او، حاکي از آن است که منابع اصلي او، به جاي اينکه نظريه و يا تحقيقي جدي باشند روزنامهنگاري و عوامفريبي رايج است. زماني که از محققين و روزنامه نگاران متعصب کمک ميگيريم به جاي اينکه از فهم صحيح و همکاري ميان افراد حمايت کنيم، مباحثه را با گرايش به اختلاف و مناقشه تحت تاثير قرار ميدهيم.
به نظرمن فقط عنوان کتاب هانتينگتون - برخورد تمدنها- حائز اهميت است. عنوان “برخورد تمدنها” سخن او نيست، بلکه اصطلاح برنارد لوئيس است. لوئيس در آخرين صفحه مقاله خويش که با نام “اساس شورش مسلمانان” در سپتامبر 1990 توسط ماهنامه آتلانتيک منتشر شده درباره مشکلات کنوني جهان اسلام سخن گفته و مينويسد: “تاکنون بايد مشخص ميشد که با فضا و جنبشي در اسلام مواجهيم که به مراتب فراتر از سطح موضوعات، سياستها، و دولتهايي است که به آنها ميپردازيم، اين همان برخورد تمدنهاست و مهم اين است که نبايد از واکنشهاي تاريخي به اندازه واکنشهاي نامعقول عليه رقيب، خشمگين شويم و يا به عبارت ديگر، نبايد به اندازه آنها ديوانه باشيم.
البته مجمع روابط خارجي، نقد کتاب نيويورکر و نظاير اينها، به حرفهاي لوئيس گوش ميدهند اما امروزه تعداد کمي از مردم با هر هدفي مايلند تا براي چنين شخصيتپردازي جامعي داوطلب شوند؛همانگونه که پيشتر نيز، چنين موضوعي توسط لوئيس راجع به ميلياردها مسلماني عنوان شد که در سراسر 5 قاره، با دهها زبان، سنت و تاريخ پراکنده شدهاند. لوئيس راجع به مسلمانان ميگويد: همه آنها در مورد تجدد غربي خشمگين هستند. اما چيزي که در وهله اول، بر آن دارم اين است که هانتينگتون چگونه توانسته ژست قديمي يک شرقشناس را از لوئيس اقتباس کند؟ نکته ديگر اينکه، طرز تلقي هانتينگتون از دوگانگي ثابت ميان آمريکا وآنها چگونه است؟
به عبارت ديگر، به عقيده من ضروري است بر اين نکته تاکيد کنم كه هانتينگتون نيز همانند لوئيس با نثري بيطرفانه، توصيفي و عادي نمينويسد، بلکه خود او فردي اهل مجادله است و فن بيانش نه تنها به شدت بر مباحثه قبلي درباره جنگ مبتني است بلکه عملا آنها را تداوم ميبخشد. هانتينگتون نه تنها ميانجي ميان تمدنها نيست بلکه احتمال ميرود آنچه را که ميگويد انجام دهد. هانتينگتون حامي سرسخت تمدني مافوق، بر ديگر تمدنهاست. هانتينگتون نيز همانند لوئيس از تمدن اسلامي با تقليل سخن ميگويد چنانکه گويي تصور ميشود بيشتر موضوعات پيرامون اسلام، مساله ضد غربي است. منظور اين است که هانتينگتون به اين نکته اهميت نميدهد که مسلمانان به جاي اينکه تصوري خصمانه نسبت به غرب داشته باشند، کارهاي ديگري براي انجام دادن دارند و تنها تصورمي کند تمام چيزهايي که مسلمانان در موردش ميانديشند اين است که چگونه جهان غرب را نابود و بمباران کنند. لوئيس به سهم خود، درصدد است تا براي توصيف خويش، دلايل بيشماري را همچون عدم مدرنيت اسلام، عدم جدايي دين از سياست در دين اسلام و نيز ناتواني اسلام در شناخت ديگر تمدنها، ارائه دهد که همه اينها کذب محض است.
من اما در پاسخ ميگويم كه مسلما اعراب و مسلمانان، پيش از اروپاييان به شرق، آفريقا و اروپا مسافرت كردهاند و بزرگترين کاشفان تمدنهاي ديگر قبل از مارکوپلو و کريستف کلمب بودهاند. اما هانتينگتون به هيچ يک از اينها اهميتي نميدهد. از ديدگاه او اسلام، کنفسيوس و 5 يا 6 تمدن ديگر يعني هندو، ژاپني، اسلاو، ارتدوکس، آمريکاي لاتين و آفريقا که هنوز هم وجود دارند از يکديگر جدا و متعاقبا بهطور پنهاني در تعارضند و از اينرو هانتينگتون درصدد پيش بردن آن است نه اينکه به آن فيصله دهد.
بنابراين هانتينگتون به عنوان يك مدير بحران مينويسند نه به عنوان محقق فرهنگ و تمدن و نه به عنوان برقرارکننده صلح. اين همان مسالهاي است که باعث شده نوشتههاي او اينچنين در ميان سياستگذاران پس از جنگ سرد تاثيرگذار باشد و اين همان هدفي است که براي پيشبرد بحران در طول جنگ ويتنام مشاهده کرديم. همان هدفي که بسياري از جزئيات غير ضروري را تقليل ميدهد.
اما مهمترين بخش از سخنانم راجع به سوالاتي چند است: آيا اين مساله، بهترين طريق درک جهاني است که در آن زندگي ميکنيم؟ آيا عاقلانه است که نقشه سادهاي از جهان را ايجاد کنيم و سپس آن را به عنوان رهنمودي براي درک نخستين و نيز عملياتي در اختيار ژنرالها و قانونگذاران کشوري قرار دهيم؟ آيا اين مساله عملا اختلافات را طولاني و بيشتر نميکند؟ چه کاري را بايد براي به حداقل رساندن برخوردهاي تمدني انجام دهيم؟ آيا ما خواستار برخورد تمدنها هستيم؟ آيا اين قضيه عصبانيت مليگرايان و در نتيجه خصومتشان را موجب نميشود؟ نبايد اين سوال را بپرسيم که چرا فردي چنين کاري را مرتکب ميشود؟ بفهميم يا عمل کنيم؟ از احتمال چنين تعارضي بکاهيم و يا آن را تشديد کنيم؟ مايلم به بررسي بر اين نکته بپردازم که برچسبهايي که مذاهب، نژادها و قومهاي مشخصي را در ايدئولوژيها مضمحل ميکنند، بسيار ناخوشايندتر و ناراحتکنندهتر از کاري است که گابينو و رنان 150، سال پيش مرتکب شدند. براي روشن شدن منظورم چند مثال ميزنم: هنگامي که نقطه اوج رقابت بينالمللي ميان قدرتهاي بزرگ آمريکايي و اروپايي بر سر اراضي آسيا و آفريقايي بود، در کشاکش بر سر فضاي خالي آفريقا يا به اصطلاح قاره سياه، کشورهايي نظير: فرانسه، بريتانيا، آلمان، بلژيک و پرتغال نه تنها به زور، بلکه به انبوهي از اصول و مفاهيم براي توجيه چپاولشان متوسل شدند.
شايد يکي از مشهورترين شيوهها، عقيده فرانسوي مبني بر “ماموريت متمدن کردن” است. عقيدهاي که زيربناي اين تفکر را كه “بعضي از نژادها و فرهنگها در مقايسه با ديگران اهداف والاتري را در زندگي دارند”، تشکيل ميدهد. اين عقيده به آن معناست که دولتهاي قدرتمندتر، توسعهيافتهتر، متمدن تر حق مستعمره کردن ديگران را دارند، البته نه به خاطرچپاول و خشونت بيرحمانهشان بلکه به خاطر ايدهآلي باشکوه. براي پاسخ به چنين منطقي دو نكته را ميتوان يادآوري كرد. يکي رقابت حکومتهاي سرمايهداري است که نظريه مربوط به تقدير فرهنگي را به منظور توجيه اعمالشان در ممالک بيگانه عنوان ميکنند. بريتانيا، آلمان و بلژيک چنين نظريهاي داشتند و البته با توجه به مفهوم تقدير،ايالات متحده نيز چنين فرضيهاي را داشت. چنين عقايدي، رقابت وتعارض را بزرگ جلوه ميدهند. رقابت وتعارضي که هدف واقعي آن نفوذ، قدرت، استيلا، بها و مباهات بيحد و حصر به خود است.
امروزه هر آنچه را که توسط اعضاي گروههاي اخلاقي، مذهبي، ملي ويا فرهنگي با نام “سياست و يا ادبيات هويت” ميخوانيم، از دوره رقابت سرمايه داري اواخر قرن گذشته ناشي ميشود و همان گروه را در مرکز جهان قرار ميدهد. چنين انگارهاي به كرات مفهوم “جهان در جنگ” را يادآوري ميكند که در عمق مقاله هانتينگتون به آن پرداخته شده است.
ديگر اينكه عقيده مبتني بر اينکه “هرجهاني محصور به خود است و حدود و قلمرو خاص خويش را دارد” مربوط به نقشه جهان، ساختار تمدنها، و اين باور ميشود که هر نژادي تقدير، خصوصيات روحي و ويژگيهاي خاص خود را دارد. به عنوان مثال رنان ميگويد که تقديرنژاد چيني کارکردن است، آنها افراد مطيعي هستند و بايد کار کنند. نژاد سياهپوست به دليل اينکه به لحاظ فيزيکي قوي است و ميتواند به شدت کار کند، بايد خدمتکار و کارگر يکسري از انسانها باشد. تقريبا تمامي اين عقايد، بدون استثنا مبتني بر توافق نيست بلکه مبتني بر برخورد و تعارض است.
در حال حاضر ميدانيم که مقاومت فعال در برابر سفيدپوستان زماني شروع شد که سفيدپوستان پايشان را در سرزمينهايي نظير الجزاير، آفريقاي شرقي، هند و هرجاي ديگري گذاشتند. بعدها مقاومت نخستين، توسط مقاومت ثانوي به پيروزي دست يافت. جنبشهاي سياسي- فرهنگي برآنند تا از سيطره حکومت سرمايهداري به استقلال و آزادي دست يابند. دقيقا همان زمان که در قرن نوزدهم مفهوم خود توجيهي فرهنگي در ميان قدرتهاي آمريکايي و اروپايي گسترش يافت، مفهوم واکنش نيز در ميان مستعمرهنشينان گسترده شد.
به عنوان مثال در کشور هند، حزب کنگره در سال 1880 سازمان يافت و تا شروع قرن جديد، سرآمدان هند را متقاعد کرده بود که آزادي سياسي تنها با حمايت از زبان، صنعت و تجارت هندي فرا ميرسد. چنين منطق مشابهي را در دوره ميجي، در ژاپن کنوني مييابيم. اغلب اوقات موضوعي نظير مفهوم وابستگي، در عمق هر حرکت استقلالطلبانه و مليگرايانه جاي گرفته است.
هند، اندونزي، بسياري از کشورهاي غرب، هند و چين، الجزاير، کنيا و... از اين دسته از کشورها هستند كه گاهي اوقات در صحنه جهاني ظهوري صلحآميز دارند و گاهي نيز به علت تاثيرات توسعه داخلي يا جنگهاي استعماري مهيب و يا جنگهاي آزاديخواهانه به گونهاي ديگر ظاهر ميشوند. از اين رو در هر دو قرارداد مستعمراتي و پس از مستعمراتي، به وضوح مفاهيم عمومي، فرهنگي، يا تمدني وارد دو مسير احتمالي ميشوند.
نخست مسير آرمانگرايانه است که بر طرح کلي ائتلاف و هماهنگي ميان همه انسانها پافشاري ميکند. و ديگري، مسيري است که راجع به استثنايي و دفاعي بودن فرهنگها، و نيز درباره بياعتنايي و جنگ عليه “ديگران” سخن ميگويد. در بين مواردي که از خط مشي آرمانگرايانه حمايت ميكند ميتوان به نهادهاي سازمان ملل که پس از جنگ جهاني دوم تاسيس شدند، اشاره نمود. دومين مساله، نظريه و تجربه جنگ سرد و اخيرا نيز نظريه برخورد تمدنهاست که به نظر ميرسد ضرورتي براي اكثر قسمتهاي جهان باشد. با توجه به اين مطلب، فرهنگ و تمدنها اساسا از يکديگر جدايند و ميتوان گفت که اصل اسلام نيز ميبايستي از هرچيز ديگري مجزا باشد. اصل جهان غرب نيز بايد از همه چيزهاي ديگر جدا شود.
هدف من برخورد ناعادلانه نيست، در جهان اسلام، جنبشها و مفاهيمي وجود دارد که بر تقابل هميشگي ميان اسلام و جهان غرب تاکيد ميکند. درست همانطوري که در آفريقا، اروپا، آسيا و ساير نقاط جهان جنبشهايي پديدار شدهاند که بر لزوم طرد و نابودي افراد خارجي به مثابه عناصر نامطلوب تاکيد ميکنند، نظير آنچه در بوسني نيز اتفاق افتاد. آپارتايد سفيدپوستان در آفريقاي جنوبي مصداق چنين جنبشي بود، همانگونه که عقيده رژيم صهيونيستي بر اين است که کشور فلسطين ميبايستي تنها براي يهوديان باشد و مردم فلسطين با نام غير يهودي، بايد جايگاه پايينتري داشته باشند.
ميدانيم كه در نهادهاي تمدنسازي نمايندگان رسمي آن فرهنگ وجود دارند که خودشان را به شکل سخنگوي آن تمدن ظاهر ميسازند يعني کساني که براي خودشان اين نقش را قائل ميشوند تا خودشان را “ما” بنامند و يا اساس “ديگران” را تعيين کنند. از اينرو، هرکس که درک مختصري از چگونگي کارکرد فرهنگها دارد، بر اين نکته واقف است که در جوامع غير دموکراتيك تعريف فرهنگ و بيان هر آنچه که مربوط به فرهنگ است، کشمکشي اساسي و يا حتي کشمکشي در حال تکوين است.
مقامات سلسلهوار انتخاب ميشوند، مرتبا زير ذرهبين قرار ميگيرند، مورد انتقاد واقع ميشوند و کنار گذاشته ميشوند. عقايد خوب و بد، تعلق يا عدم تعلق و همچنين سلسلهمراتبي از ارزشها وجود دارند که ميبايد مشخص شده و مورد بحث و بررسي قرار گيرند. علاوه برآن، هر فرهنگي دشمنانش را يعني هرچه که خارج از اوست و او را تهديد ميكند، تعريف ميكند. اما فرهنگها يکسان نيستند، انواع متفاوتي از فرهنگها از قبيل: فرهنگ رسمي، فرهنگ کشيشان، فرهنگ دانشگاهي و فرهنگ حکومتي وجود دارد. فرهنگ، تعاريفي مربوط به وطنپرستي، وفاداري، خطوط مرزي و هر آنچه که بر آن، نام متعلقات مينهيم را شامل ميشود.
اين فرهنگ رسمي است که زبان کل جامعه محسوب ميشود. اين مساله که علاوه بر روند کلي يا فرهنگ رسمي، شيوههايي مخالف و جايگزين نيز هستند که نامتعارف و بدعتآميز ميباشند، صحيح است اما از بحث مربوط به برخورد تمدنها در مقاله هانتينگتون کاملا کم شده است. اين شيوهها، مضامين ضد حکومتي بسياري را دربردارند که با فرهنگ رسمي در تعارضند. چنين پديدههايي را ميتوان فرهنگستيزي خواند، در واقع مجموعهاي از فعاليتهايي که به طيف وسيعي از بيگانگان، قشر ضعيف، مهاجران، هنرمنداني که درزندگى ياکارخود به رسم وقانون ديگران کارى ندارد، کارگران و شورشيان مربوط ميشود.
اين فرهنگستيزي است که منشأ نقد حکومت و حمله بر آنچه که رسمي و سنتياست، محسوب ميشود. هيچ فرهنگي بدون داشتن چنين منشائي ميقابل درک نيست. اگر در هر فرهنگي، مفاهيم مربوط به ناآراميها در جهان غرب، اسلام و جوامع کنفسيوس را ناديده بگيريم و فرض کنيم که ميان فرهنگ و هويت رابطه کاملا همسان و همگوني وجود دارد، ميتوان به اين نتيجه رسيد که هرآنچه در فرهنگ حياتي و سودمند است، را ناديده گرفتهايم.
دو سال پيش آرتور شل سينگر کتابي را با نام “جدايي آمريکا” نوشت. اين کتاب راجع به روشي است که تاريخ آمريکا در آن به صورتي کاملا متفاوت ظاهر ميشود. او ميگويد كه گروههاي جديدي در آمريکا خواستار نگارش تاريخ به منظور بازتاب کشور آمريکا ميباشد. آن هم آمريکايي که در آن نه تنها توسط اشرافزادگان و زمينداران شناخته شده بلکه بردهها، خدمتکاران، کارگران و مهاجران مستمند، نقش مهمي را ايفا نمودهاند. گزارش درباره چنين افرادي اما توسط خطابههاي زيادي سرکوب شد.
چنين بحث مشابهي پيرامون جهان اسلام هم وجود دارد. در اغلب اعتراضات جنونآميز راجع به تهديد اسلام و بنيادگرايي اسلامي غالبا ديدگاه کلي، از بين رفته است. مشابه با ديگر فرهنگهاي مهم جهان، اسلام نيز در چارچوب خود، با انواع حيرت انگيزي از جريانات و ضد جريانات مواجه است. به اين خاطر است که هانتينگتون نميتواند مشکلات برخورد فرهنگها و يا تعارض تمدنها را کنترل کند از اينرو به آنها دامن ميزند. از ديدگاه نظريهپردازان اين نوع انديشه، هويت تمدن، مسالهاي ثابت و بدون تغيير است. آنچه را که هانتينگتون به عنوان نوعي از حقيقت هستيشناختي در موجوديت سياسي در نظر ميگيرد، همان برخورد تمدنهاست.
امروزه بيشتر فرهنگها خواه ژاپني، عرب، اروپايي، کرهاي، چيني، هندي و. . . روابطي بسيار عميق و فوقالعاده ارزشمندي با ديگر فرهنگها داشتهاند. در اينگونه تبادلات هيچگونه استثنايي وجود ندارد همانطور که بيشترين مصداق اين مساله در حوزه ادبيات است. چراكه خوانندگان کتابهاي نويسندگاني همچون گارسيا مارکز و نجيب محفوظ فراتر از مرزهاي تحميل شده توسط زبان و مليت، زندگي ميکنند. در حوزه تخصصي من که ادبيات تطبيقي است به رغم حاكم بودن يك ايدئولوژي محکم، تعهدي نسبت به روابط ميان ادبياتها، در رابطه با تطابق و تلفيقشان وجود دارد. اين نوع کار گروهي مشترک همان چيزي است که يک فرد در بيانيههاي مربوط به اختلافات ابدي، ميانفرهنگها از دست ميدهد.
در تمامي جوامع پيشين و کنوني، تعهدي ديرين در ميان پژوهشگران، هنرمندان، موسيقيدانان، دورانديشان و نيز پيامبران وجود دارد که براي دستيابي به واژگاني همچون “با ديگران”، “با ديگر جوامع” و يا “با ديگر فرهنگها” تلاش ميكنند. واژگاني که در حال حاظر بسيار ناآشنا و مبهم به نظر ميرسند. به عقيده من جدا از اينکه بايد بر روحيه تعاون و تبادلات بشردوستانه تاکيد کنيم، بايد آنها را نيز به سر حد اعلي برسانيم. من در اينجا صرفا به طرفداري از مسايل غير بومي، از سرور و شادي نسنجيده و يا هواخواهي ناشيانه سخن نميگويم بلکه عمده سخنانم، راجع به نيروي انساني و تعهد وجودي عميق به خاطر ديگران است. تا زماني که اين کار را انجام ندهيم، براي حمايت از فرهنگمان در مقابل همه “ديگران”، به طور ظاهري و گوشخراشانه بر طبلمان ميکوبيم.
همچنين در بررسي بسيار مهم ديگري که راجع به طريقه کارکرد فرهنگهاست (در کتابي که با همکاري ترنس رنجر و اريکهابس بام نوشته و ويرايش شده است)، نيز متوجه ميشويم که سنتها نيز ميتوانند ساخته شوند. منظورم اين است که عقيده مبتني بر ثابت و پايدار بودن تمدن و فرهنگ نيز کاملا به وسيله مفهوم چگونگي ضرورت ساخت و توليد سنتها، رد شده است.
بنابراين آنگونه که تصور ميکرديم سنتها حقيقتا مسائل بسيار پايداري نيستند، بلکه مفاهيم انتزاعياند که به سادگي ميتوانند ايجاد و يا نابود شوند و يا اينکه مورد دخل و تصرف قرار گيرند. همانطور که پيشتر نوشتهام در اروپا و آمريکاي کنوني آن چيزي که با نام “اسلام” تعريف ميشود، به گفتمان شرقشناسي وابسته است، و در واقع نوعي تعبير ساختگي به منظور برانگيختن احساسات خصمانه و نفرتانگيزي عليه بخشي از جهان است که به خاطر نفت، تهديد جانبي مسيحيت و تاريخ با شکوه رقابت و برابري با غرب داراي اهميت استراتژيک است. با اين حال تفاوت بسيار زيادي ميان اسلام موجود در اندونزي و اسلام موجود در مصر، وجود دارد و بر همين اساس، کشمکش ناپايدار کنوني بر سر معنا و مفهوم اسلام، بسيار مبرهن است. در مصر، قدرتهاي سکولار جامعه در کشمکش با اصلاحطلبان هستند. از اينرو، ضعيفترين بخش نظريه برخورد فرهنگها و تمدنها جدايي انعطافناپذيري است که ميان فرهنگ و تمدن، تصور شده است. يکي از مهمترين بحرانهاي تاثيرگذار بر کشورهايي نظير فرانسه، بريتانيا و ايالات متحده آمريکا، گسترش اين آگاهي فراگير است كه “هيچ فرهنگ و جامعهاي مطلقا يک چيز نيست”.
هرگونه کوششي که توسط هانتينگتون و عملکردهاي او، به منظور جدا نمودن آنها به بخشهاي مجزا صورت گرفت، منجر به آسيب، تعدد، تمايز، پيچيدگيهاي مطلق عناصر فرهنگ و تمدن و نيز آميختگي بنيادينشان ميشود. هرچه بيشتر برجدايي و تفکيک فرهنگها، اصرار ورزيم، به همان نسبت نيز، نسبت به خود و ديگران با دقت کمتري برخورد خواهيم کرد. سوال واقعي اين است که آيا تلاشمان بر آن است تا روي تمدنهايي مجزا کار کنيم و يا مسيري را در پيش بگيريم که از انسجامبخشي بيشتري برخوردار است و در عين حال دشوار مينمايد؛ مسيري که در آن تلاش داريم شکاف عظيمي را نشان دهيم، شکافي که جنبههاي دقيقش براي کسي قابل شناسايي نيست اما جنبه شهودياش، درک، احساس و مطالعه را برايمان ممکن ميسازد.
با توجه به واقعيات يأسآور پيرامونمان و نيز وجود تعارضات نژادي و فرهنگي، به نظر من به دور از واقعيت است که بگويم همه ما، در اروپا و آمريکا، بايد تمدن خود را با سد راه ديگران شدن حفظ كنيم و نيز سيطره خود را با افزايش اختلاف ميان انسانها تداوم بخشيم. نگرش و يا هوشياري جهان نوين بسيار ارزشمند و سازنده است چراکه متوجه خطراتي ميشود که ما، از نقطه نظر تمامي نژادهاي انساني با آن مواجه ميشويم.
اين خطرات، فقر بسياري از جمعيتهاي جهاني و نيز پيدايش عقايد مذهبي، قومي، ملي، و داخلي خصمانه را در بوسني، روآندا، لبنان، چچن و هرجاي ديگري در برميگيرد. گرانبهاترين سرمايه مان در برابر چنين دگرگوني شديد تاريخ، پيدايش مفهوم تعارض نيست بلکه ظهور مفاهيمي همچون وحدت، تفاهم، توافق، و اميد است که دقيقا در نقطه مقابل آن چيزي است که هانتينگتون به آن دامن ميزند. مايلم چند مصرع از شعراي بزرگي همچون مارتين کوئين و امي سيزار، نقل کنم که هرگز از نقل اين مصراعها خسته نميشوم چرا که در اينجا به جانبداري از انسان سخن ميگويد: “اما کار انسان تنها يک شروع است و به قوت خود باقي ميماند تا بر همه خشونتهايي غلبه کند که در زواياي اميالمان سکني گزيده است.
هيچ نژادي حق استفاده انحصاري از جمال، ادراک و اقتدار را در اختيار ندارد و نيز مکاني براي همه ميعادگاههاي پيروزي و هرآنچه که آنها ميگويند، وجود دارد. “همه اين احساسات راهي را براي فروپاشي موانع فرهنگي فراهم ميکنند، موانع فرهنگي که نه تنها همچون سدي ميان فرهنگهاست بلکه همچون نخوتي است که از وجود جهاني آرام جلوگيري ميكند. جهاني که تاکنون در جنبشهاي محيطي، همکاريهاي علمي، جنبشهاي زنان و نگراني درباره حقوق بشر، يافت شده است و در نهايت مفاهيم مربوط به انديشههاي جهاني که بر وحدت جنسيتي و يا طبقهاي تاکيد ميکنند. به عقيده من تلاشهايي که به منظور ظهور مجدد جوامع متمدن به مرحله نخستين کشمکشهاي خودپسندانه صورت گرفته است، بايد فهميده شوند نه اينکه همچون توصيفي پيرامون چگونگي رفتار تمدنها تلقي گردند. اين تلقيها بايد همانند تحريکاتي در جهت کشمکشهاي افراطي و شووينيسم مشمئزکننده محاسبه شوند.