متافیزیک را به لحاظ موضوعي مي توان یکي از مهم ترین مسائل فلسفه به شمارآورد. فیلسوفان بسیاري در تاریخ فلسفه بر آن بودند تا ماهیت و دامنه متافیزیک را مشخص كنند. گروهي از آنها یک سره متافیزیک را باطل مي انگاشتند و گروهي دیگر آن را كانون و محور اصلي فلسفه تلقي مي كردند. در این میان هایدگر به زعم خود تلاش مي كند تا با طرح پرسشي دوباره از معناي وجود، زبان، تفکر و انسان پرتو جدیدي را بر این مساله بیفکند. هایدگر تاریخ متافیزیک را تاریخ غفلت از وجود دانسته و بر آن است تا با ارائه یک خوانش متفاوت و جدید از تاریخ فلسفه با محور پرسش از وجود، گامي تازه را در این مسیر بردارد. در این نوشته به ایده هاي هایدگر در باب متافیزیک پرداخته خواهد شد.
واژه "متافيزيك" در نوشته هاي يوناني وجود ندارد و هيچ يك از فيلسوفان دوره يوناني اين واژه را در آثار خود به كار نبرده است. اين واژه تنها پس از مرگ ارسطو توسط يكي از شاگردان او يعني آندرانيكوس رودسي كه به طبقه بندي و تبويب آثار ارسطو پرداخت، به آن بخش از مباحثي اطلاق شد كه بعد از كتاب فيزيك ارسطو آورده شده بود؛ هرچند اشاره به اين حقيقت هم داشت كه در اين بخش به مباحثي پرداخته مي شود كه در فيزيك و هيچ يك از علوم ديگر بدان پرداخته نشده است.
البته همين معناي اخير به تدريج مباحث اصلي فيلسوفاني چون افلاطون، ارسطو، اسپينوزا، لايب نيتس و... را در برگرفت و به مجموعه مباحثي اطلاق شد كه موضوع و مسائل اش از سطح مسائل و موضوع هاي مطرح شده در فيزيك و ديگر علوم فراتر بود. اين مباحث كه قلب انديشه هاي چنين فيلسوفاني به شمار مي رود، نظامي از انديشه هاي مربوط به هستندگان را مطرح مي كند كه طبق آن ما تصوري از واقعيت چيزها را به دست مي آوريم و قادر مي شويم تا در باب ماهيت امور داوري كنيم.
از اين رو، معناي دوم و اخير متافيزيك است كه بعد از ارسطو در سير تاريخ فلسفه مورد توجه قرارگرفته و براساس آن همواره تلاش شده است كه به سمت فهم واقعيت دروني و ذاتي موجودات راهي گشوده شود و ماهيت امور واقعي بر ما معلوم و آشكار شود. اين امر مهم البته از عهده هيچ يك از علوم برنمي آيد و نمي توان در عرصه و قلمروي علوم تجربي آن را جست وجو كرد و اساسا قالب هاي تنگ علوم امكان چنين جست وجويي را براي ما فراهم نمي آورند. علم هرگز از وجود اشيا پرسش نمي كند و تنها به روابط ميان آنها مي پردازد و مي كوشد كه با كشف روابط ميان اشيا و بالا بردن قدرت پيش بيني بشر، زمينه هاي هرچه بيشتر تسلط آدمي را بر اشيا فراهم سازد.
پرسش از وجود اشيا و اينكه "چرا هستند به جاي آنكه نباشند" يك پرسش متافيزيكي است و اين در كانون انديشه ورزي فيلسوفان بزرگ جاي دارد. تا اينجا هرچه در باب متافيزيك مطرح شد، ناظر به معناي مثبت آن بود اما از آغازه هاي دوره جديد تاكنون، متافيزيك به معنايي منفي هم به كار رفته است؛ هرچند اين معناي منفي هم دستخوش تحولاتي بوده و از منظرهاي مختلفي به آن نگاه شده است. مثال در انديشه هاي كانت، متافيزيك به دليل آنكه به طرح پرسش هايي مي پردازد كه جدلي الطرفين هستند و به همين خاطر همواره پاسخ ناپذيرند، راه به جايي نمي برد و نمي تواند پابه پاي پيشرفت علوم حركت كند و پيش رود.
اما پوزيتويست هاي منطقي قرن بيستم كه تحت تاثير نظام تجربه گرايي هيومي بودند و صورتي از آن را پي گيري مي كردند كه به تاييد و تثبيت علم و نفي متافيزيك منجر شود، اساسا متافيزيك را نه غلط بلكه بي معنا مي دانستند و امكان هر نوع سخن معناداري را كه از حدود تجارب علمي ما فراتر مي رود، نفي مي كردند.اما هايدگر در معناي منفي متافيزيك به چيز ديگري نظر داشت و هرچند در اين معنا شايد تا حدودي از كانت هم الهام گرفته بود اما در عين حال سخن او در باب متافيزيك هرگز سخني در پيروي از كانت نبود و آشكارا نسبتي با آنچه پوزيتويست ها مطرح مي كردند، نداشت. هايدگر متافيزيك را در معنايي به كار برد كه قلمرو آن بسيار وسيع است و بسياري از دانشمندان و حتي مخالفان متافيزيك را هم دربرمي گيرد.
براي هايدگر متافيزيك با غفلت از هستي قوام مي يابد؛ يعني آنجا كه سخنان ما ديگر ناظر به هستي نيست و تفاوت هستي شناسانه ميان هستي و هستندگان در غرقاب فراموشي مي افتد متافيزيك ظهور ميكند و بر ذهن و زبان ما تسلط مي يابد. بر اين اساس تاريخ متافيزيك در نظر هايدگر، تاريخ در حجاب قرار گرفتن هستي و به محاق فراموشي رفتن آن است؛ تاريخي كه ديگر به هستي نمي پردازد و اموري چون ايده هاي افلاطوني و جوهر ارسطويي و... را جايگزين آن مي كند. اين غفلت از هستي و ناديده گرفتن تفاوت هستي با هستندگان تاكنون هم ادامه يافته و در شكل كامل شده خود با آغاز شدن عالم تجدد و علم مدرن ظهور يافته است. هايدگر نشان مي دهد آنچه ما امروزه به عنوان علم مدرن ميشناسيم، مبنا و بنيادي متافيزيكي دارد؛ به نحوي كه بدون اين بنياد امكان ظهور يافتن آن هرگز فراهم نمي شد.
از اين رو به رغم تلاشي كه مثال پوزيتيويستهاي قرن بيستم داشتند، حتي تاييد تجربه و توجه به آن در مسير نفي و انكار متافيزيك باز خود امري متافيزيكي است؛ يعني انديشه اي است كه خود هيچ توجهي به هستي ندارد و كاملا در حجاب فراموشي از آن قرار گرفته است. كاهش و تقليل بحث از هستي به سطح سخن گفتن از هستندگان همواره در تاريخ متافيزيك غربي، از افلاطون تاكنون وجود داشته است. از اين رو تفاوتي نمي كند كه در اين تاريخ ما با فيلسوفي سروكار داشته باشيم كه به اموري فراتر از تجربه و علم مي پردازد يا با تجربه گراياني مواجه باشيم كه به قلمروي تجربي انسان بها مي دهند و آن را يگانه حيطه معرفت و دانش آدمي قلمداد مي كنند.
جالب آن است كه هايدگر براي اين معناي منفي متافيزيك، توجيه زبان شناختي هم دارد و بر اين باور است كه اساسا لفظ "فيزيك" كه در كلمه "متافيزيك" آمده، در زبان يوناني همان "Phusis" است كه به معناي "هستي" است و از اين رو "متا"كه دلالت بر فراروي و گذر مي كند، نشان ميدهد كه "متافيزيك" سخن و دانشي است كه "فراتر از هستي"مي رود و به نوعي هستي را پشت سر مي گذارد و مورد غفلت قرار مي دهد. "Phusis"از كلمه "Phuein " اخذ شده است كه در اصل به معناي "پديد آمدن" و "رشد يافتن"است و هرچند در اين معنا، پديد آمدن و رشد يافتن طبيعي هم موردنظر است اما به آن محدود و منحصر نمي شود. اما اين واژه به تدريج در اثر گذار از دنياي يوناني به قلمروي انديشه هاي رومي و لاتيني به معناي "Physica" تغيير يافته و بر"طبيعت" و "شناسايي طبيعت"اطلاق شده است. به عبارتي، در زبان لاتيني و براساس آنچه تفكر متافيزيكي اقتضا آن را داشته است، ديگر "Phusis" معناي صريح هستي را نمي دهد بلكه به عنوان "Physica" به راه هاي شناسايي "natura" يا همان طبيعت محدود مي شود و اثري از هستي در آن باقي نمي ماند و رشد يافتن و پديد آمدن هم به پديد آمدن و رشد يافتن طبيعي محدود و منحصر مي شود.
البته در انديشه ارسطو هنوز معناي باستاني" Phusis" مدنظر است و او در كتاب فيزيك خود در پي راه يابي به فهم هستي هستندگان است اما چنين وضعي استوار نمانده و براساس تحولات تاريخي اي كه خصوصا در نظر هايدگر با غفلت از هستي و به محاق رفتن انديشه در باب وجود همراه بوده، دچار تحول و دگرگوني شده است؛ تا آنجا كه در جهان مدرن، فيزيك به قلمرو و حدود علم طبيعت منحصر مي شود و ديگر هر ارتباط محتملي ميان اين واژه با اصل يوناني آن كه هستي بوده از بين مي رود. در عالم تجدد، فيزيك چنان در معناي طبيعت و موجودات طبيعي منحصر شده كه تصور مي رود اساسا ما با شناخت موجودات طبيعت و هستندگاني كه در عرصه طبيعت هستند ديگر هيچ نيازي به آن نداريم كه به بحث از هستي بپردازيم.
اين در حالي است كه هايدگر انديشه به هستي در فراسوي هستندگان را مهم مي داند و آن را اساس قرار مي دهد.بنابراين متافيزيك در نظر هايدگر به آن نگرشي اطلاق مي شود كه با توجه و پرداختن به موجودات، از هستي غفلت مي ورزد و بحث از هستي را كنار مي گذارد. به عبارتي، متافيزيك به هستي همچون هستندگان مي نگرد و به تمايز آن از موجودات راه نمي يابد و درست جايي كه پرسش از هستي مطرح مي شود در پاسخ هستندگان را مطرح مي كند و اگر پرسش شود كه خود اين هستندگان در پرتو كدام نور قرار گرفته و به ظهور آمده اند، ديگر متافيزيك قادر به پاسخگويي نيست. البته تقليل يافتن هستي به هستندگان صور مختلفي دارد؛ به نحوي كه در تاريخ متافيزيك هستندگان به شكل هاي مختلفي ظهور يافته اند و مثال در نگرش ايدئاليست ها به صورت ايده و در تفكر ماده باوران به صورت ماده يا به صورت هاي مختلف زندگي، جوهر، انرژي، سوژه، بازگشت جاويدان همان و... مورد توجه قرار گرفته ان.
از اين رو هستي در تاريخ متافيزيك همواره پوشيده و مغفول مي ماند و اموري از قبيل طبيعت، تاريخ، فرهنگ، امر مقدس و... جاي آن را مي گيرند. اين در حالي است كه يونانيان آنگاه كه در باب هستي پرسش مي كردند، اين امكان را داشتند كه از هستندگان و طبيعت به معناي مجموعه اي از موجودات فراتر بروند و به حقيقت هستي كه در واقع همان ناپوشيدگي و الثياست بينديشند. اما افالطون "Phusis" را همان ايده دانست و در اثر همين يكي انگاشتن و نسبت اين هماني برقرار كردن ميان ايده و هستي، ديگر هستي را نه در وراي هستندگان بلكه در ايده ها دنبال كرد و همين امر امكان فراروي از هستندگان را از بين برد و موجب فراموشي هستي و به كنار رفتن آن شد. اين هماني ايده و هستي باعث شد كه هستي در حدود هستندگان يا در ذهن بازنمايي داشته باشد و مورد توجه قرار گيرد.
البته در نظر هايدگر فرايند فراموشي هستي و به محاق رفتن آن از ارسطو تا نيچه ادامه مي يابد؛ به نحوي كه مي توان نيچه را آخرين متافيزيسين غربي دانست. از اين رو شايسته است كه ديدگاه هايدگر در باب ارسطو و نيچه را در مسير تأمل در معناي متافيزيك نزد او مورد توجه قرار دهيم. ارسطو و متافیزیک مفاهيم اساسي و عناصر اصلي موجود در تقريبا تمامي نظام هاي فلسفي و رويكردهاي متافيزيكي، تجريدي و غيرتجربي اند. مفاهيمي از قبيل جوهر، قوه و فعل، عليت، حدوث و قدم، امكان و وجوب و... همه به قلمرويي فراتر از تجربه تعلق دارند و علم قادر نيست به چنين اموري بپردازد.
افالطون پس از آنكه واقعيت هاي بنيادين عالم را از حوزه امور پديداري جدا كرد و آنها را آيدوس(eidos)يا ايده خواند، كار علوم را تنها پرداختن به همين امور پديداري دانست و پرداختن به آن واقعيت هاي بنيادين را از آن فيلسوف و در شأن او قلمداد كرد. "فلسفه اولي/ Prima Philosophi "در انديشه ارسطو دنباله رو مسيري بود كه افلاطون براي فيلسوف ترسيم كرده بود؛ هرچند ارسطو در مخالفت خود با افلاطون از مفهوم "ايده" عبور كرد و آن را غيرقابل پي گيري دانست اما در عين حال به آن "كلي ترين" اموري پرداخت كه در نظر او دشوارترين چيزي است كه بشر مي تواند بياموزد؛ دشوار از آن جهت كه از حوزه تجارب و ادراك هاي حسي انسان خارج است. ارسطو بيان مي كند كه دانش هايي دقيق ترند كه بيشتر به اصل هاي بنيادين مي پردازند زيرا بر اين اساس اصل هاي كمتري را دربرخواهند داشت و همين امر باعث مي شود كه از علوم ديگري كه از اصول بيشتري برخوردارند، دقيق تر باشند.
ارسطو بر اين باور است كه از اين طريق- يعني از راه پرداختن به اموري كه از حوزه تجربه و حس فراتر مي روند و به مثابه كلي ترين امور به حساب مي آيند- مي توان به فهم هستي موجودات و بنياد آنچه هست نايل شد؛ يعني از حدود آگاهي و علم دانشمنداني كه فقط به ويژگي هاي موجودات مي پردازند و درنهايت سخني در باب روابط و خصوصيات آنها مي گويند، فراتر رفت و از هستي هستنده ها سخن گفت. بنابراين فلسفه اولي از عالم "امور محسوس mondus sensibilis "فراتر مي رود، از تجارب حسي ممكن گذر مي كند و به دنبال اين هدف نهايي و غايت فرجامين است كه به شناخت اموري نائل شود كه فراتر از حس جاي دارند و به عبارتي بنياد تجربه اند و از جمله اموري به شمار مي روند كه مي توان آنها را امور پيشاتجربي دانست.
هايدگر معتقد است كه كانت بر همين اساس متافيزيك را معنا مي كند و آن را علمي مي داند كه مربوط به امور فراتر از تجربه است و به مباحثي مي پردازد كه تجربه ناپذيرند. از منظري ديگر مي توان چنين گفت كه براي ارسطو متافيزيك همان جست وجو و پژوهش در باب ويژگي مشترك تمام موجودات است. اما در اين ميان بايد پرسيد مشخصه مشتركي كه تمامي هستندگان را به هم پيوند مي زند چيست؟ باور ارسطو آن بود كه اين مشخصه مشترك همان هستي است و هايدگر معتقد است كه اين نكته بنيان بينش متافيزيكي ارسطوست. اما اين "هستي" و بنياني كه ارسطو جست وجو مي كند خود ماهيت بالاترين يا نخستين هستندگان را دارد؛ آن بالاترين هستنده اي كه تغيير نمي پذيرد و متحرك نيست و نمي توان در حوزه فيزيك و علوم طبيعي به آن پرداخت.
هايدگر بر اين باور است كه ارسطو با پيش كشيدن اين گوهر بنيادين، هستي شناسي خود را به سمت و سوي نوعي الهيات مي برد و به آن منش و صبغه اي ديني مي بخشد و "انتولوژي Ontology"خود را به "انتوتئولوژي ontotheology " تبديل مي كند. در عين حال هايدگر ارسطو را آخرين فيلسوفي مي دانست كه هنوز چشمي براي ديدن داشت و با آنكه از زمان افلاطون و ارسطو تاريخ فراموش كردن هستي آغاز شده بود اما با وجود اين ارسطو براي هايدگر اهميت ويژه اي داشت؛ به نحوي كه او را يكي از نخستين و بزرگ ترين فيلسوفان تاريخ فلسفه مي دانست.
شايد بتوان گفت كه مهمترين ايراد هايدگر به ارسطو اين است كه او از طرفي به جاي آغازيدن از هستي، به سراغ هستنده ها مي رود و از طرف ديگر هستندگان را در نظامي از مقولات قرار مي دهد و از اين طريق آنچه مهم و بنيادين است؛ يعني انديشيدن به هستي را به محاق فراموشي مي سپارد. البته ارسطو ميان مقولات، براي "جوهر Ousia " اهميت زيادي قائل است اما در نظر هايدگر اهميتي كه ارسطو به جوهر مي دهد وتاكيدي كه او بر جايگاه جوهر در هستي شناسي خود مي كند هرگز به آن ميزاني نيست كه "جوهر" را با همان "هستي" يكي كند و در يك سطح قرار دهد.
ارسطو آنجا كه درباره مقوله ها سخن مي گويد بيان مي كند كه هستنده به گونه هاي بسيار گفته مي شود. اولين نمونه هستنده همان "چيستي" اي است كه بر جوهر يعني "ousia "دلالت مي كند. البته او بيان مي كند كه معاني بسيار گوناگوني را مي توان براي اين "چه چيزي" يا "چيستي" مطرح كرد اما هيچ يك از اين معاني، حقيقت آن "چه چيزي" و اصل نهايي آن را بيان نمي كنند. سقراط بودن غير از حكيم و دانا بودن و غير از زشت يا زيبا بودن است و اين ها همه بر آن استوارند و بدون در نظر گرفتن آن بنيان معنا و تحققي ندارند. با اين توضيح ارسطو معتقد است كه ما اگر جوهر را بشناسيم، از اين طريق مي توانيم هستندگان را بشناسيم او حتي بر اين باور است كه "اگر جوهرهاي نخستين وجود نمي داشتند، آنگاه هيچ چيز ديگر نمي توانست وجود داشته باشد"و بنابراين اگر جوهري وجود نداشته باشدهرگز نمي توان صفتي را براي چيزي تصور كرد و امكان نخواهد داشت كه در باب مشخصات امور انديشيد. معناي اصلي هر چيز به جوهر وابسته است و در درجه و مرتبه بعد است كه ديگر مشخصات و ويژگي ها مطرح مي شوند.
اما در نظر هايدگر تمامي اين برداشت ها "متافيزيكي" است و هرگز ناظر به هستي نيست و راهي به سمت انديشه در باب هستي نمي گشايد. اين برتري و اهميتي كه ارسطو براي جوهر مطرح مي كند، يك امتياز و برتري ماهوي است و امكان آن را نمي دهد كه جوهر را با هستي يكي بينگاريم. نكته و مشكل اساسي آن است كه جوهر در نهايت مهم ترين مقوله است كه در كنار ديگر مقولات قرار مي گيرد. اين مشكل آنجا كه ارسطو در باب جوهر نهايي و كامل سخن مي گويد آشكارتر و جدي تر مي شود چرا كه در آنجا جوهر از طرفي به ايده eidos افلاطوني بازمي گردد و از طرفي به "theos" و نگرش ديني و الهياتي ربط مي يابد. به عبارتي آنجا كه ارسطو جوهر نهايي را "جاودان نامتحرك و جداي از محسوسات مي داند"، سخن او كاملا افلاطوني مي شود و كلام او در باب آنكه مقولات تعين امور محسوس هستند رنگ مي بازد.
جوهر نهايي از طرفي مقوله اي از مقولات ارسطويي است و از طرفي جداي از محسوسات. اگر ارسطو بر مقوله بودن جوهر نهايي تأكيد مي ورزيد و جانب واقعيت و محسوسات را مي گرفت، ديگر سخن گفتن از جوهر جاويدان ممكن نبود و اگر از اين حوزه رئاليستي فاصله مي گرفت تا در قلمرويي ايدئاليستي و مطلق گرا از جوهري كامل و نامتحرك در وراي محسوسات سخن بگويد، ديگر اين كلام او كه مقولات تعينات امور محسوس هستند، در باب جوهر صدق نمي كرد.
بنابراين در نظر هايدگر آنچه ارسطو دنبال مي كند در نهايت به قلمرو شناسايي هستندگان محدود مي ماند و تنها به بيان مشخصه هاي آن منحصر مي شود و از طرح هستي و مسائل مربوط به آن در مي ماند. بنابراين كار ارسطو متافيزيكي است؛ به اين معنا كه هرگز ضرورت فراروي از موجودات به سمت حقيقت وجود را درك نمي كند و راهي به هستي نمي گشايد و به جاي پرداختن به هستي و طرح وجود، به مفاهيمي تجريدي و كلي مي پردازد و از اين طريق آن تفاوت هستي شناسانه را كه هايدگر ميان وجود و موجود مطرح مي كند ناديده مي گيرد. مقوله هاي ارسطويي كاملا متافيزيكي است و در باب معناي هستي پاسخي به دست نمي دهد و از اين رو در قلمرو فكري ارسطو بر اساس پرداختن به اين مقولات، نبايد و نمي توان مدعي شناخت هستي شد. نیچه و متافیزیک نيچه براي هايدگر همواره شايسته ستايش و در عين حال مورد انتقاد بود. او نيچه را بسيار مهم مي دانست و از او به عنوان "آخرين فيلسوف آلماني" و واپسين "متافيزيسين غربي" ياد مي كرد. شايد علت عمده توجه هايدگر به نيچه اين باشد كه او براي هايدگر به عنوان نتيجه نهايي متافيزيك غربي و حاصل مرحله پاياني آن به حساب مي آمد.
از طرفي انديشه هاي او ريشه در تفكرات يوناني داشت؛ به نحوي كه ما مي توانيم اين تعلق خاطر او را به يونان در جاي جاي آثار او ببينيم. نكته ديگر آنكه نيچه يك متفكر مدرن به شمار مي رفت. انديشه هاي ويرانگر نيچه براي هايدگر راهي گشوده بود تا براساس آن هايدگر بتواند در باب نيهيليسم تكنولوژيك غربي به انديشه بپردازد و به حقيقت عالم متجدد توجه كند. هايدگر به اين امر مهم واقف شده بود كه نيچه متافيزيك غربي را در مرحله تحقق نهايي خود در بن بست و تنگناي تكنولوژي يافته بود؛ هرچند كه در نظر هايدگر، نيچه خود راه برون شد از متافيزيك را نيافته بود. چيزي كه براي هايدگر مهم بود اين حقيقت بود كه نيچه نقص و نارسايي برداشت متافيزيكي از حقيقت را نشان داده است؛ هرچند كه خود او به عنوان "آخرين متافيزيسين" در اين تفسير ناكامل از حقيقت مانده و به وراي آن راهي نيافته است. هايدگر انديشه هاي نيچه را با موشكافي و همراه با دقت و ريز بيني فراوان مورد توجه قرار داده و به نحو مفصلي در باب او سخن گفته و در همين راستا به نيهيليسم، علم مدرن، تكنولوژي، دوران تصوير جهان و بحران هاي عالم تجدد پرداخته است. او "اراده معطوف به قدرت" نيچه را كه مي توان مهم ترين درونمايه انديشه نيچه تلقي كرد، به عنوان امري متافيزيكي مي شناسد. متافيزيك از دوران افلاطون و ارسطو به بعد به منظور تسلط بر "وضعيت بشري" و به كنار زدن گسيختگي ها و پراكندگي ها از طريق حاكم ساختن مقوله هايي منسجم از هيچ تلاشي فرو گذار نكرده است.
نيچه همه اين نمونه تلاشها را با طرح آموزه معروف" اراده معطوف به قدرت" يا "خواست قدرت" نشان مي دهد و بر اين باور است كه از دوران سقراط و افلاطون، تمامي فلاسفه و انديشمندان بزرگ اين خواست را به صورت و در پوشش اراده معطوف به حقيقت و معرفت دنبال كرده اند. به عبارتي، نيچه اراده معطوف به قدرت را همان اراده معطوف به زندگي مي داند اما چنين ميگويد كه فلاسفه در تاريخ متافيزيك غربي، حقيقت و معرفت را به عنوان والاترين اهداف زندگي قلمداد كرده اند و از اين رو در جهت نايل شدن به آن تلاش كرده و كوشيده اند.
در آنچه ذكر شد هم مي توان وجه انتقادي نيچه به تاريخ متافيزيك غربي را مشاهده كرد و هم وجه متافيزيكي خود انديشه هاي نيچه را. همان طور كه ذكر شد، هايدگر معتقد است كه نيچه با وجود آنكه بزرگ ترين منتقد متافيزيك به شمار مي رود، به دليل طرح آموزه هايي از قبيل اراده معطوف به قدرت يا بازگشت جاودان همان، به منش خود ماهيتي متافيزيكي بخشيده چرا كه در نهايت، اين نمونه از انديشه هاي نيچه را ميتوان به عنوان پاسخ به مسائل دير پاي سنتي متافيزيك غربي به شمار آورد؛ يعني مي توان آن را پاسخي دانست به پرسش در باب ماهيت و وجود آنچه هست."اراده معطوف به قدرت" در نظر هايدگر خود نشان دهنده آن است كه نيچه نيز همانند تمامي متافيزيسين هاي تاريخ متافيزيك به گوهر و حقيقت هستي نينديشيده و در اثر پيروي از قاعده هاي مسلط متافيزيكي، همچنان به هستي هستندگان اكتفا كرده و آن را چونان خواست قدرت مطرح كرده است. از اين رو هستي شناسي نيچه هم متافيزيكي است و به هستي توجهي ندارد و تفاوت هستي شناسانه را ناديده گرفته است.
اين هستي شناسي با وجود انتقادهاي جدي و تأثيرگذاري كه به سوژه، افلاطون گرايي، اومانسيم و خردباوري دوره جديد دارد، باز در قلمرو سنت متافيزيكي غرب باقي مي ماند. البته سعي و تلاش جدي نيچه براي طرح مسأله هستي و همچنين مخالفت او با افلاطون گرايي، در نظر هايدگر نشانه هاي قابل توجه ضديت و مخالفت نيچه با متافيزيك غربي بود اما هيچ يك از اين موارد باعث نشد كه نيچه از قلمرو متافيزيك غربي پا را فراتر بگذارد و بر آن چيره شود. به همين دليل چيزي كه براي هايدگر اهميت داشت همان جهت گيري كلي نيچه بود، هرچند كه بعضي مفاهيم و مباحث نيچه هم باعث مي شد كه ما به مسأله آغازين و بنيادين و اصيل فلسفه راه يابيم و نزديك شويم. اما در عرصه انديشه ورزي هاي نيچه گام برداشتن و از طريق او به مسأله اصيل و بنيادين فلسفه نزديك شدن همواره اين خطر و لغزش را با خود دارد كه پرداختن به تماميت هستي در حد كشف مشخصه هاي هستنده كاهش يابد.
نيچه با طرح اراده معطوف به قدرت و با تأكيد بر اصطلاح خواست قدرت، در واقع به جاي پرداختن به هستي و مسأله بنيادين فلسفه، به مشخصه بنيادين هستندگان مي پردازد و بيان مي كند كه هر هستنده اي كه هست، حال به هرگونه كه باشد، خواست قدرت است. اما براي هايدگر اين انحراف از مسأله بنيادين فلسفه است و هرگز نمي توان آن را پاسخي براي آن محسوب كرد. هايدگر بيان مي كند آنچه بايد مورد توجه قرار گيرد و آن مسأله بنيادين و تعيين كنندهاي كه در فلسفه بايد به آن پرداخته شود اين است كه "خود هستي كدام است؟" نه اينكه "منش بنيادين هستندگان و شكل بنياديني كه هستندگان در آن ظهور مي كنند كدام است؟"در نظر او نيچه و تمام متافيزيسين هاي غربي به پرسش دوم پرداخته اند و در اثر چيرگي و تسلط متافيزيك نه تنها به پرسش اول نپرداخته و پاسخي نداده اند بلكه اساسا آن را فراموش كرده و از ياد برده اند.هرچند كه هايدگر، نيچه را به عنوان "آخرين متافيزيسين" مي شناسد اما اين به آن معنا نيست كه نيچه هم درست مانند ديگر متافيزيسين ها به مفاهيم سنتي هستي و حقيقت انديشيده و دقيقا از همان راه هايي كه آنان به سمت حقيقت و هستي رفته بودند، به حقيقت و هستي تقرب جسته است.
نيچه اساسا در اين جهت ميكوشيد كه حقيقت و هستي را بازارزش گذاري كند و از ديگر متافيزيسين هاي تاريخ متافيزيك غربي فاصله بگيرد. او در همين راستا تعريف حقيقت به عنوان رابطه ميان گزاره و امر واقع را نارسا و نادرست تلقي مي كرد؛ هرچند كه خود هم به درك حقيقت به عنوان ناپوشيدگي و نامستوري راه نمي برد. ايراد نيچه به مفهوم حقيقت، در نظر هايدگر پيامد غايي رويكرد متافيزيكي به حقيقت در مقام مطابقت با واقع است. اما در اينجا هم به دليل گرايش ناخودآگاه نيچه به حوزه متافيزيك و رهيافت هاي متافيزيكي، او در تنگناي نظريه مطابقت در باب حقيقت فرو مي ماند. به همين دليل در نظر هايدگر، آموزه اراده معطوف به قدرت و بازگشت جاودان همان به عنوان جلوه اي از حقيقت به شمار مي رود. از طرفي نيچه در "انساني كردن حقيقت humanization of truth "يا انسان گونه انگاري anthropomorphism" آن نقش مهمي را ايفا مي كند.
او از طرفي با برتري دادن به "شدن" نسبت به "هستي" امكان درك هستي را از ميان مي برد و راه انديشه در باب وجود را مسدود مي كند و از طرفي با عنوان كردن خواست قدرت به انديشيدن در باب هستندگان محدود مي ماند و البته در اين مسير به سوي يك هستنده خاص- يعني "انسان"- سوق داده مي شود. هايدگر معتقد است كه اساسا انديشه نيچه خود نمونه عالي انسان گونه انگاري است. در نظر او متافيزيك غربي در حوزه انديشه هاي نيچه به كمال تحقق خود رسيده و به مرحله نهايي و تماميت خود نايل شده است. هنگامي كه نيچه، انسان را در مركز جهان قرار مي دهد؛ به نحوي كه همه چيز بايد در جهت داوري او قرار گيرد، در واقع مبناي متافيزيكي انسان مداري را پيروي كرده و به اوج خود رسانده است.
البته نيچه پيامدهاي اين مبناي متافيزيكي را هم نشان داده و بيان كرده كه چگونه با انسان مداري، همه چيز به ارزش تبديل شده و در خدمت مصالح سوژه به كار گرفته مي شوند. به عبارتي نيچه با تأكيد بر نظريه اراده معطوف به قدرت نه تنها حقيقت را پندار مي انگارد و تنها چيزي را به عنوان حقيقت اعتبار مي كند كه ماهيت آن با اراده معطوف به قدرت سازگار باشد بلكه وجود را هم به مرتبه ارزش تنزل مي دهد و با اين تنزيل سنت متافيزيكي غرب را ماهيتي نهيليستي مي بخشد.
اين نيهيليسم حاصل در پرده حجاب و غفلت قرار گرفتن وجود است؛ چيزي كه در تاريخ متافيزيك رخ داده و شدت يافته است. آنگاه كه انسان خود را بنياد همه هستي قرار مي دهد و همه چيز را مبتني بر داوري خود كرده، وجود را هم به ارزش تنزل مي دهد، در اين صورت خود بي بنياد و بي اساس مي شود و به ورطه نيهيليسم فرو مي غلتد. وقتي انسان به مثابه مالك و محور هستي تلقي مي شود و همه عالم و اشيا عالم به او موكول مي شوند، به نحو گريزناپذيري همه چيز بي مالك و فاقد هر نوع محور و غايت شده، در نتيجه همه چيز بي اعتبار مي شود. اين ها همه حاصل تسلط سنت متافيزيكي اي است كه همه چيز را به سمت كشف مشخصه هاي هستنده به جاي خود هستي سوق مي دهد.