به نظر می رسد وجود جوامع کاذبی که مبتنی بر مولفه هایی همچون نژاد و ملیت به وجود امده اند موید این گزاره اریک فروم می باشند که بخشی از جامعه
بودن و قرار گرفتن در کنار دیگر انسان ها همچون بخشی از نیازهای اساسی انسان در
تعارض ذاتی با سرمایه داری قرار دارد، چرا که سرمایه داری مخالف طبیعت بشری است و
علیه این نیاز اساسی عمل می کند. سرمایه داری تعمدا و به طور مدام به دنبال تقلیل
ما در قالب اتم های منزوی اجتماعی است، اتم هایی که در بازار و در قالب فروشندگان
و خریداران تعریف می شوند و نقش ایفا می کنند، علی رغم این هژمونی نیاز انسانی به
در جامعه بودن، همچنان خود را به انحای متفاوت بروز می دهد، حتی در اشکال تحریف
شده و بعضا غلط.
اگر آنچه اریک فروم می گوید درست باشد، به واقع او توانسته
پاسخی به موضوع چالشی ای دهد که هربرت مارکوزه و ویلهلم رایش نظریه خود را برمبنای
ان بنا کرده اند، ان ها بر این باور بودند که سرمایه داری اموخته است چگونه رانه
های خفته در پس رفتار انسانی ـ نیروی جنسی و خیالی ای که فروید از ان سخن می گوید
ـ را مدیریت کند، رانه هایی که منجر به افریدن انسان هایی شده است که شخصیت محض و
ساختار فردی شان برای زندگی تحت شمول سرمایه داری قالب بندی شده و این یعنی
هنوز جای امیدواری ای برای سوسیالیسم باقی مانده. سرمایه داری می تواند تلاش کند تا
نیاز انسانی به مشارکت [سیاسی] و جامعه پذیری را سرکوب نماید، اما این خواست همیشه
به نتیجه مطلوب نرسیده است.