وقتی پرسش "چرا فروید و لاکان؟" یا
پرسش "چرا روانکاوی؟" را در می یابیم، به فهم نقش الگوواره ها نزدیک می
شویم، نقشی که مفهوم بازبینی شده جنسیت نیز تحت همین قالب ارزیابی می شود، جون
کابچک به اختصار خاطر نشان ساخته است که چگونه در اصطلاح تفاوت جنسی به جای واژه
جنسیت از مقوله خنثی شده تر گونه genre استفاده می کنند. همان طور که جون
کابچک اشاره می کند: نظریه جنسیت یک کار بزرگ کرد:"جنسیت را از جنسیت تهی کرد".
برای مدتی نظریه پردازان جنس به صحبت های خود درباره پراتیک های جنسی ادامه داده
اند، ان ها دیگر از چیستی جنسیت پرسش نکردند؛ جنسیت دیگر موضوع پرسش هستی شناختی
نبود، در عوض انچه در عرف عام بود بازگشت: نوعی تمایز مبهم که اساسا مشخصه ثانویه
است، نوعی صفت بخش qualifier که
به دیگر صفت بخش ها اضافه می شود . . . این با انچه فروید
و لاکان گفته اند فرسنگ ها فاصله دارد.
از دید فروید، مفهوم امر جنسی به نحو قابل ملاحظه ای گسترده تر از مفاهیم معاصر
جنسیت است. امر جنسی جوهری نیست که باید به درستی توسط روانکاوی توصیف و فهمیده
شود، بلکه بیشتر شبیه به بن بستی است که بناهای گفتمانی متفاوت را که می کوشند به
ان پاسخ دهند ایجاد می کند و ساختار می دهد.
پیوند امر جنسی با مفهوم بن بست هستی شناختی بنیادین است، از دید فروید این بن بست
نافروکاستنی است. اینجا هم اتهاماتی علیه روانکاوی را شاهد هستیم، این که "فروید
همه چیز را به جنسیت فرومی کاهد".
در این میان، اما، انچه از قلم می افتد پیچیده و رادیکال کردن منظور ما از جنسیت
است. فروید جنسیت انسان را همچون یک مشکل ـ که نیاز به توضیح دارد ـ کشف کرد و نه
همچون چیزی که بتوان با ان هر مشکلی را توضیح داد. او جنسیت را همچون چیزی کشف کرد
که در ذات خود بی معناست و نه همچون افق غایی همه معانی ای که انسان تولید می کند.
. .