واژه ها پوسته های مرده نیستند که انتظار بکشند تا
سخن گویان زنده در ان ها معنا بدمند. انچه من می توانم بگویم به معناهایی محدود می
شود که در زبانی که به ان صحبت می کنم در دسترس ام قرار دارند. من نمی توانم
مجموعه ای از کلمات را که بی معنا هستند بیان کنم. همچنین نمی توانم قصد گفتن چیزی
را داشته باشم که کاملا خارج از حوزه زبان من قرار دارد . . . من نمی توانم یک
واژه را وادار کنم همان معنایی را بدهد که می خواهم.
اگر معنا را کارکرد یک واژه در یک نظام زبانی بدانیم، می توان گفت هر کسی که بر ان
نظام مسلط است، معنای یک واژه را می فهمد. . . این امکان وجود دارد که درباره صحبت
های کسی بگوییم:"من کلماتش را می فهمم، اما منظورش را نه". من به اندازه
کافی با دلالت هایی که او به کار می گرفت اشنا بودم، اما نمی توانستم بفهمم ان ها را
چگونه به کار می گیرد و به چه چیزی اشاره دارد و با کدام نگرش منظورش را بیان می
کند، از من می خواهد که از حرف هایش چه برداشتی داشته باشم، چرا از من می خواهد او
را بفهمم و . . .
برای روشن کردن همه این موارد ضروری است که کلمات او را در بافت معینی قرار دهیم،
لازم است انها را به عنوان بخشی از یک روایت بفهمیم. در این زمینه اشنا بودن با
معنا بر اساس فرهنگ لغت کمک زیادی نخواهد کرد، در این حالت از معنا به مثابه نوعی
کنش سخن می گوییم ـ انچه مردم مانند یک فعالیت اجتماعی به شیوه های گوناگون انجام
می دهند و طی ان یک نشانه خاص را در شکل مشخصی از زندگی به کار می گیرند.