این طور نیست که وقتی یک رشته روی رشته ی دیگری تامل می کند، آن ها با هم تماس برقرار کنند. تماس تنها وقتی ایجاد می شود که یک رشته دریابد که رشته دیگر پیشاپیش مساله ی مشابهی را مطرح کرده است و در نتیجه یک رشته به سراغ رشته دیگر می رود تا این مسئله را حل کند، اما بر اساس شرایط و به خاطر اوردن نیازهای خودش. می توانیم مسائل مشابهی را تصور کنیم که در دقایق متفاوت، در موقعیت های متفاوت و تحت شرایط متفاوت، از طریق ساحت های مختلف، امواج شوکه کننده می فرستند: نقاشی، موسیقی، فلسفه، ادبیات و سینما. لرزه ها یکسان اند اما ساحت ها متفاوت. هرگونه نقدی تطبیقی است (و نقد سینمایی وقتی در بدترین وضع خود قرار دارد که خود را به سینما محدود می کند، چنان که گویی یک گتوست.) چرا که هر اثر در هر زمینه پیشاپیش با خودش مقایسه می شود. ژان لوک گدار در فیلم شور با نقاشی و در فیلم نام کوچک: کارمن با موسیقی مواجه می شود؛ او یک سینمای دنباله دار می سازد، اما نوعی سینمای فاجعه هم می سازد؛ ان هم به معنایی بسیار نزدیک به شیوه فهم ریاضیاتی رنه ثوم. هر اثر در هنرهای دیگر آغاز و پایان خود را دارد. [من؛ ژیل دلوز] می توانستم درباره سینما بنویسم، نه بدین خاطر که حق تامل درباره اش را دارم، بلکه درست بدین سبب که مسائل فلسفی معینی مرا به جست وجوی راه حل در سینما سوق می دهد، گویی این امر فقط باعث ظهور مسائل بیشتری می شود. هرگونه پژوهشی, علمی یا آفرینشگرانه، در این نظام تناوبی مشارکت می جوید.