قلمروزدایی نسبیِ بی حدِ و حصر نظام سرمایه داریِ جهانی باید بر روی دولتِ ملی مدرن از نوْقلمروگذاری شود: دولتی که فرجام کار را در دموکراسی، جامعه نوین "برادران" و نسخه سرمایه دارانه ی جامعه دوستان می یابد. ان چنان که برودل نشان می دهد، نظام سرمایه داری از شهر ها آغاز شده است، ولی این شهرها قلمروزدایی را به جایی کشاندند که دولت های مدرنِ درونْ مان باید به تعدیل حماقتشان می پرداختند و ان ها را از نو تصرف می کردند و برای قلمروسازی های مجدد ضروری در قالب حدودِ درونیِ جدید به کار می گرفتند. نظام سرمایه داری، جهانِ یونانی را روی این بنیان های اقتصادی، سیاسی و اجتماعی دوباره به فعالیت وامی دارد. سرمایه داری، آتنِ نوین است، انسانِ سرمایه داری رابینسون (کروزوئه) نیست، بلکه اولیس است، همان پلبین های زیرک، انسان متوسط الحالی که در فلان شهر بزرگ زندگی می کند، پرولتاریایی اتوکتونی Autochthonous یا مهاجرانی غریبه که خودشان در دریای جنبشی بی پایان می افکنند؛ انقلاب. [امروز و اکنون] این دو فریاد است که نظام سرمایه داری را در همه شئونش درمی نوردد، دو شیونی که هر دو سر بر گریبان ناامیدی مشابهی دارد: مهاجران همه کشورها. . . کارگران همه کشورها. . . متحد شوید. در دو سرِ غرب، آمریکا و روسیه؛ پراگماتیسم و سوسیالیسم، سخت سرگرم بازگشت اولیس اند؛ همان جامعه نوین برادران و رفقا که بار دیگر رویای یونانی را در سر می پروانند و به دنبال بازْساخت "کرامت دمکراتیک " هستند. در واقع، اتصال و ارتباط فلسفه باستان با شهر یونانی و ارتباط و اتصال فلسفه مدرن با سرمایه داری، ارتباط و اتصالی ایدئولوژیک نیست و البته به کشاندن تعینات تاریخی و اجتماعی به سوی بی نهایت، ان هم برای استخراج فیگورهای معنوی از ان ها نیز بسنده نمی کند. . . انچه، اما، فلسفه مدرن را نجات می دهد این است که دوست سرمایه داری نیست، درست همانگونه که فلسفه باستان دوست شهر نیست. فلسفه، قلمروزدایی نسبی سرمایه را تا سرحداتش پیش می برد و ان را به وضعیتی مطلق بدل می کند و موجب می شود سرمایه به گستره plane درونمانی که در جایگاه جنبش حامل امر نامتناهی است بی توجه باشد و ان در قالب محدودیتی درونی سرکوب نماید، فلسفه، سرمایه داری را مقابل خودش قرار می دهد، تا زمینی نو و مردمانی نو را فراخواند. اما در این صورت، فلسفه، [با بحران تازه ای مواجهه می شود،] به فرم بی گزاره ای از کانسپت نزدیک می شود که تحت شمول ان مفاهمه، مبادله، همْ رایی و اجماع و البته عقیده، به کل ناپدید می شود. در این شرایط فلسفه به انچه تئودور آدورنو دیالکتیک منفی و مکتب فرانکفورت یوتوپیایی بودن می خواند نزدیکتر می شود. در عمل این یوتوپیاست که فلسفه را به دوران خودش، یعنی به سرمایه داری اروپایی متصل می کند، اگرچه اتصالش به شهر یونانی را نیز حفظ نگاه می دارد. همیشه همْ رسش فلسفه به یوتوپیا بوده است که فلسفه را بعدی سیاسی داده و امکان نقد مناسبات زمانه خودش را به بالاترین حد رسانده. یوتوپیا از جنبش بی پایان و نامتناهی جدایی ناپذیر است: یوتوپیا از نظر ریشه شناختی بر قلمروزدایی مطلق دلالت دارد، اما همیشه در نقطه بحرانی است که خودش را به محیط پیرامونیِ فعلی و حاضر، خصوصا نیروهای فروخورده ی [انبشت شده درون] این محیط وصل می کند. اروون، واژه ای که به وسیله ساموئل باتلر مورد استفاده قرار می گیرد، نه فقط به هیچْ جا ارجاع می دهد، بلکه به اینجاْ اکنون now-here نیز ارجاع دارد، مسئله تمایز مفروض بین سوسیالیسم علمی و سوسیالیسم یوتوپیایی نیست، مسئله تفاوت بین تایپ های متفاوت یوتوپیاست، تایپ هایی که یکی شان هم انقلاب است. یوتوپیا و فلسفه یک خطر مشترک دیگر نیز درون خودشان نهادینه دارند، و ان بازگشت و بعضا تایید تبخترآمیزِ امر متعالی است، ما نیازمند اعمال تمایز میان یوتوپیاهای اقتدارگرا و یوتوپیاهای برامده از امر متعالی با یوتوپیاهای درونْ مانِ انقلابیِ آزادی خواه هستیم. اما اینکه بگوییم انقلاب خودش یوتوپیای درونْ مان immanence است هم بدان معنی نیست که انقلاب یک خواب است یا چیزی است که تحققش صرفا در گرو خیانت به خودش نهایی می شود. برعکس، انقلاب را می توان گستره ای درونْ مان، جنبشی بی پایان و برداشت و نگاشتی تام و تمام دانست، که البته خود این بارزه ها هم تا انجایی تحت شمول انقلاب هسستند که به اینجا و اکنون واقعی از برِ نبرد با سرمایه داری متصل اند و هر بار که در یکی از این نبردها خیانتی رخ دهد، نبردی نو سربرمی اورد. از این منظر واژه یوتوپیا پیوندِ فلسفه یا کانسپتی مشخص با محیط فعلی و حاضر را تدقیق می کند؛ انچه می توان ان را فلسفه سیاسی نامید.