زمانی که لاتزارو مجبور به ترک خانه اش برای ملحق شدن به خانواده و پیدا کردن دوستش تانکردی می شود، در عمل با سفری درونِ تمدن وحشی مواجه است، فیلم در این قسمت ها یاداور فیلم های کارگردان ژاپنی یاسوجیرو اوزو هست، کارگردانی که در فیلمی مثل داستان توکیو روایتی از بیگانگی مهاجران شهری در ژاپن دهه 50 ارائه می دهد. قطار در فیلم داستان توکیو نمادی از ارتباط با مدرنیته از یک سو و قطع ارتباط با زندگی ساده و آسان و قابل فهم تر پیشاْمدرن از سوی دیگر است. آلیس روروآچر کارگردان شاد همچون لاتزارو فیلم را از دل رویدادی واقعی بیرون می کشد، پایان دوره کشاورزی مبتنی بر مساقات در ایتالیای اغاز دهه80. روروآچر داستان تخیلی آزادی خلق می کند که از فانتزی همچون گوئیلرمو دل توره در شکل اب بهره می برد، ترفندی که کمک می کند یک ایده قوی هوشمندانه به تصویر کشیده شود و رفت و برگشت بین جهان واقعی و خیالی بی نهایت طبیعی به نظر آید. کارگردان جهانی را تصویر می کند که واقعی به نظر می رسد حتی اگر اصلا وجود نداشته باشد. فیلم از دل یک روستای تقریبا بدوی آغاز می شود که تمامی اتفاقاتش پیرامون یک ویلای نئوْ پمپئینِ آرت نوویی می گذرد و در نیمه دوم وارد یک شهر پست مدرن سایبرپانک می شود، شهری که ما ان را با بلوک های آپارتمانی و واحدهای زیستی کهنه و اشفته اش به خاطر خواهیم سپرد و البته مخزن های صنعتی ای که در حومه اش رها شده اند و خانواده لاتزارو در یکی از همین مخزن ها زندگی می کند. نکته جالب اینجاست که کارگردان تمام این جهان فانتزی و غیرواقعی را در قالب و بیانی مستندگون به تصویر می کشد؛ گویی روایتی است واقعی و از جهان ملموس و موجود. مکان برای آلیس روروآچر از اهمیت اساسی برخوردار است، هم شخصیت اصلی داستان است و هم موتور محرکه داستان، انچه روروآچر به ان نزدیک می شود، نوعی از سینمای مولف اروپایی و ایتالیایی است که با فاصله واضح خود را از سینمای امریکایی جدا می کند، فاصله ای که در سبک، مکان و بینشی که فیلم در ان شکل می گیرد خودنمایی می کند.