در سال 1967، میشل فوکو کانسپتی مطرح کرد تحت عنوان
هتروتوپیا، مراد او از هتروتوپیا فضای بین فضای فیزیکال و روانکاوانه بود، در یک
هتروتوپیا، "جا"های متفاوت درون یک موقعیت مکانی فیزیکال همْ کنار می
شوند. برای مثال؛ دوگانه ی فضای روانکاوانه و فیزیکالی که حین گفت وگو با تلفن
اشغال می کنید می تواند یک هتروتوپیا باشد. فضای متافیزیکال یک باغ، که همزمان یک فضای فیزیکال و واقعی است و به موازات
بازنمودی از دیگر مکان های تاریخی و جغرافیایی هم است، هتروتوپیایی هستند.
این کانسپت یکی از مفیدترین راه های فهم نقش حس ها در فضای شهری است. . . از
این منظر شهر فقط زمانی می تواند فهمیده شود که بتواند در کلیتش، در تمامی تعارض
ها و تلاقی ها و تفاوت های هم زمانش اشکار گردد، زمانی که فهمش فراتر از ابعاد
فضایی و ظاهر مادی اش تعریف شود و به مرزهای صدا و بو و حس های متبلور در ذات
زندگی اش رسوخ نماید.