مونتاژ، عملکردی است برسازنده کل و تصویری غیرمستقیم
از زمان ارائه می دهد که خودش سرهم شدنی است و از سرهم ساختن تصویرْحرکت ها شکل می
گیرد، این پرداخت، لزوما ارگانیک نیست . . . پیروزی جهانی سینمای آمریکا با همکاری
بسیاری از فیلمسازان خارجی، پیرامون نظام حسیْ حرکتی شکل گرفته بود، پیرامون
محوریت کنشْ تصویر و رآلیسم مربوط به ان. عجیب نیست که سینمای رآلیستی ارتباطی
تنگاتنگ با ایمان به تاریخ و غایتمندی ان دارد. کنش ها، کنش هایی اند انسانی و تحت
شمول ان ها اگر انسان یک موقعیت کلی را بفهمد و به شکل مناسب به ان ها پاسخ دهد و
به واسطه ان بتواند با شرارت و حماقت مقابله کند، می تواند امیدوار باشد که روزی
تاریخ به غایت خود رسد و امریکا به سرزمین همه مهاجران بدل شود و البته شوروی هم
به سرزمین طبقه پرولتاریا و بدین وسیله انسان جدید به احیا و نوزایی معنوی خود دست
یابد.
عجیب است که سینما، از منظر دلوز، برداشت هایی از یک تاریخ قدیمی و منسوخ شده را
می پذیرد و این کار را از طریق سرهم بندی تصویرْحرکت به انجام می رساند. و البته
در پس این ایده یک نکته دیگر هم وجود دارد، قرن بیستم دلوزی، بعد از جنگ جهانی دوم
آغاز می شود، تا پیش از ان همه چیز تحت شمول قرن نوزدهم باقی مانده بوده است، و
تحت شمول همین تاریخ همچنان مشروعیت داشته، تاریخی که مشروعیتش را از همین مکانیسم
سرهم بندی کردن حرکتْ تصویر و مونتاژ تصویری می گیرد. ظهور فاشیسم، نازیسم و استالینیسم و جنگ جهانی دوم ایمان به تاریخ را از بین می
برد، همدستی سینما با بدترین رژیم های سیاسی، امیدها نسبت به سینما و قدرت اش برای
خلق اندیشه ای تازه و دگرکونی جهان را کمرنگ می کند، دلوز می نویسد:"ما این
امیدها را مانند بیانیه هایی که به درد موزه ها می خورند به کناری نهاده ایم".
دیگر چیزی به عنوان تصویرْ کنش وجود ندارد، به جای تاریخ، این خود زمان است که
مستقیما در تصویر ظاهر می شود.