یکی از نواقص معرفی آثار دلوز و گتاری پرداختن جزءنگرانه به برهه ای از اثار ان هاست و ان جز را کلیت بخشیدن، فراگیر کردن و به دیگر بخش های فلسفه ان ها تعمیم دادن. در مورد فلسفه ژیل دلوز، دست کم چهار دوره را می توان مشخص و ردیابی کرد:- از تجربه گرایی و سوبژکتیویته (1953) تا منطق معنا (1969) که دوره تجربه گراییِ استعلایی و ساختارگرایی در فلسفه دلوز است.- از منطق معنا تا فرانسیس بیکن، منطق احساس (1981) برهه ی حرکت از زیستْ فلسفه و اکسپرسیونیسم به زیستْ سیاست و بَرْساختگراییِ زیبایی شناختی یا تولیدْباوری میل.- از فراسیس بیکن؛ منطق احساس تا فلسفه چیست؟ (1991) و سپس کتاب انتقادی و بالینی (1993) که از یک سو دوره تعلیم مفهوم، زیستْ مفهوم، زمینْ کاوی فلسفه و ورود به ساحت آشوب تراوایی احساس است: جابه جایی از منطق به آشوب تراوایی به مثابه یک پارادایم جدید اخلاقیْ زیبایی شناختی و از سوی دیگر، "درون ماندگاریِ درون ماندگار"، زندگی به مثابه حقیقت درون ماندگار فلسفه: فلسفه ای که خود زندگی است.با این حال، با الهام از الی یز می توان نقطهْ برهه ی چهارمی را در اخرین مقطع فکری دلوز در کتاب انتقادی و بالینی در نظر گرفت که برگسستی از کل اثار اوست: فیصله دادن به قضاوت، یکی از اخرین مقالاتی که دلوز به رشته تحریر دراورد، نقطه ای که او بار دیگر به نظام های غیرحقیقی ارگانیسم دهنده به تفکرْزندگی و این بار به قضاوت گری حمله می کند، دلوزی که راه رفتن به فراسوی خویش را نیز نشان می دهد.