ژاک دریدا چندیست درگذشته،
اما نمی توان حضور او را در عرصه ادبیات و فلسفه به سادگی فراموش کرد. دریدا
مرزهای فلسفه و ادبیات را در هم شکست و ادبیات جدیدی آفرید که هرگز با چارچوب های
از پیش تعیین شده قابل بررسی نبود . دکتر محمد ضیمران نیز نامی
آشنا در حوزه نقد ادبی ماست . او علاوه بر مقالات فراوانی که به چاپ رسانده ، کتاب
هایی چون "دریدا ، متافیزیک حضور" ، "میشل فوکو ، دانش و قدرت"
، "گذر از جهان اسطوره به فلسفه" و "زیبایی شناسی هنر" را
تألیف کرده است . بن فکنی deconstruction و حضور معنا در متون ادبی را با توجه
به آرای دریدا ، با دکتر ضمیران مرور کردیم .
ـ ژاک دریدا معتقد است که زبان دارای منش استعاری است و اگر این منش
استعاری را از آن حذف کنیم ، در حقیقت از ذات آن دور شده ایم . بعد به ادبیات
اشاره می کند و می گوید ادبیات از این قاعده مستثنی است ، چرا که
صادقانه به منش استعاری خود اعتراف می کند و ما می توانیم بدون واسطه
به متن ادبی نزدیک شویم ؟ به موضوع جالبی اشاره کردید
که نیاز به یک پیش زمینه دارد . تمام اندیشمندانی که از دوره ساختارگرایی ، دغدغه
فلسفی و زبانشناسی داشتند ، تمرکز خود را از سوژه دکارتی روی زبان متمرکز کردند .
به هر حال می دانید که اولین کسی که در این زمینه مورد توجه قرار گرفت ، سوسور بود
. سوسور، اولین کسی بود که زبان را به عنوان مجموعه ای از دلالت ها بیان کرد و گفت
زبان مجموعه ای از نشانه هاست . ساختارگراها دارای ذهنی منطقی بودند که بیشتر روی
مسئله معنایی semantical و ساختار نحوی syntactic structure تاکید
می کردند ، بنابراین همیشه زبان را دارای یک نظام خاص می دیدند و آن را از این
دیدگاه مطالعه می کردند . برای آنها این ساختار و نظام قاعده مند خیلی مهم بود .
همین نکته سبب شد تا تئوری ارائه شده از طرف آنها ، چیزی باشد منفصل از دنیای خارج
، یعنی زبان از دنیای عینی و خارجی منفصل شده بود . کسانی که وارد نقد ساختارگرایی
شدند ـ و اتفاقاً هم شان فرانسوی بودند ـ دیدند که این نگاه به زبان بسیار دست و
پاگیر و محدود کننده است . البته همه آنها به اهمیت ساختارگرایی واقف بودند ، اما
نسبت به آن نقد هم داشتند . به همین علت، مکتب پساساختارگرایی شکل گرفت که دریدا
مهم ترین فردی بود که در این مکتب جای گرفت .
دریدا یکی از منتقدان جدی آرای
سوسور بود . او در کتاب مواضع مصاحبه ای دارد که در آن نسبت به دلالت های سوسوری
بحث کرده است . دریدا همواره در تلاش بود تا کاستی هایی را که در آرای
ساختارگرایان وجود دارد ، برطرف کند ، برای همین به بعد عملی progmatical زبان
توجه بیشتری نشان داد و این کار او یعنی خارج کردن زبان از حوزه "معناشناسی"
و "نحو". این دیدگاه عمل گرایانه ، Pragmatistic ،
مستقیماً به زندگی ، فرهنگ و ادبیات وصل می شود و به همین علت است که او بحثی را
مطرح کرد که سال ها قبل نیچه آن را در زبان شناسی مطرح کرده بود.
نیچه در تمام دوران فلسفی اش
می خواست نشان دهد که پروژه ای که از آغاز فلسفه با عنوان حقیقت وجود داشته ، هیچ
گاه نتوانسته بی واسطه خود را به نمایش بگذارد . نیچه در دو مورد حرف می زد : یکی
در مورد دغدغه های اصلی "متافیزیک" که به حقیقت برمی گردد ، دیگری
زبانشناسی و تبار و دودمان زبان . او معتقد بود که حقیقت یک امر زبانی است. دوم
این که حقیقت که فلسفه همیشه به آن می نازیده و آن را اساس کار خود قرار می داده،
چیزی نیست جز بی شماری از استعاره ها ، مجازها ،تلمیح ها و ... که در زبان وجود
دارد. در نتیجه ، نیچه فصل جدیدی را در فلسفه باز می کند که قبل از آن، کسی به آن
توجهی نداشت .
دریدا با این پشتوانه به
قضیه زبان و ادبیات می پردازد و اصولاً به همین دلیل است که تا مدت ها ، دانشگاه
کمبریج از اهدای دکترای افتخاری به دریدا سر باز می زد ، چرا که دریدا فلسفه و
ادبیات را که از زمان سقراط به بعد ، به کلی از هم مجزا شده بودند ، دوباره به هم
وصل کرد. آنها معتقد بودند که دریدا دیوار فلسفه و ادبیات را فرو ریخته و به همین
علت نمی توان دکترای افتخاری فلسفه را به او داد ، چون به فلسفه خیانت
کرده است. البته بعدها این مدرک را به او دادند و این بعد از مشاوره های زیاد صورت
گرفت.
دریدا بحثی را مورد توجه
قرار داد که سوفسطایی ها انجام می دادند و سقراط آن را قطع کرده بود ، به همین علت
می توان دریدا را یک سوفیست معاصر به حساب آورد . یعنی او بحث هایی را که سوفسطایی
ها انجام می دادند و سقراط آنها را با گفت و گوهایش قطع کرده بود ، مجدداً مورد
بررسی قرار داد . او می گفت: "حقیقت چیزی نیست جز برداشت هایی در چارچوب
زبانی" و بنابراین ما همیشه باید در جست و جوی دال باشیم . او به این ترتیب ،
حتی فلسفه را نیز در قلمروی مجاز ، استعاره ،کنایه و سایر خصوصیات زبان قرار داد
و مرزهای آن را با ادبیات درهم شکست .
بنابراین وقتی از حقیقت به
عنوان یک مدلول حرف می زنیم ، باید ببینیم این مدلول به چه دالی برمی گردد ، یعنی
معنای حقیقت چیست ؟ دریدا در این جا می گوید که مدلول حقیقت نمی تواند تنها یک دال
داشته باشد و باید در جست و جوی دال های دیگر نیز بود ؛ دال هایی که فراوان هستند
و تمام نشدنی . این دال های متفاوت می تواند در قالب استعاره metaphor و
مجاز مرسل metonymy و ... ظاهر شود ، بنابراین دریدا نگاه
جدیدی را بعد از 2 هزار و 500 سال وارد عرصه فلسفه و ادبیات کرد . به نظر من این
یک واژگونی انگاره ای است که در فلسفه به وجود آمده است .
ـ فلسفه قبل از
دریدا و نیچه این منش استعاری را نفی کرده بود ، اما ادبیات همیشه صادقانه به آن
اعتراف می کرد.آیا این اعتراف صادقانه ، منش استعماری در ادبیات را نفی می کند؟
دریدا در تمام نوشته ها و
مصاحبه هایش گفته است که ادبیات همیشه به این منش زبانی خود صادقانه اعتراف کرده
است و هیچ وقت ادعا نکرده که متن های ادبی تلاشی جهت کشف حقیقت انجام داده اند یا
به عبارت دیگر ، دریدا همواره گفته که ادبیات تنها بخشی از حقیقت را می توانسته
برملا کند ؛ حقیقتی که گاه خیلی متغیر می شود و از خواننده ای به خواننده دیگر
فرق می کند. او در مورد ادبیات بارها گفته است که ادبیات ، استعاره ،
مجاز ، کنایه و منش های زبانی را ارائه می کند و می افزاید که ادبیات حامل حقیقت نیست
. دریدا در توجیه این قضیه می گوید که فلسفه و علم ادعا می کنند که توانسته اند به
حقیقت دست پیدا کنند، اما آن چیزی را که آنها فکر می کنند حقیقت است، درواقع
استعاره پنهانی است که حقیقت در پشت آن موضع گرفته است .
ـ دریدا می گوید که حقیقت
همواره پشت یک مجاز و استعاره پنهان شده است . به نظر شما وجود همین نکته در
نوشتار نبود که توجه را به کلام محوری سوق داد ؟ یعنی فرهنگ گفت و گو را جایگزین
فرهنگ نوشتار کرد ؟
او می گوید با پیدایش "متافیزیک
حضور" چهار عنصر مهم این نکته تحکیم یافته است. در اولین مورد ما با
آوامداری phonocenrism رو به رو هستیم که در گفت و گوی فایدروس
از آن سخن به میان می آید . در فایدروس این سئوال مطرح می شود که آیا نوشتار دارای
اهمیت بیشتری است یا گفتار و سقراط ثابت می کند که گفتار بر نوشتار برتری دارد و
نوشتار زائده ای است که از گفتار ناشی می شود. این یکی از نکاتی است که دریدا در
مورد آن می گوید که سبب شده تا "متافیزیک غربی" در حضور معنا پیدا کند .
نکته دومی که اهمیت دارد، کلام محوری logocernism است. البته ترجمه logocenterim خیلی
سخت است . شما باید ترکیبی از کلام و عقل محوری را در نظر بگیرید . سومین محوری که
خیلی اهمیت دارد این است که ما با تأثیر از کلام محوری، دچار قوم مداری می
شویم. این قوم مداری از دوران دکارت به وضوح در فلسفه خودش را نشان داده است اما
مهم ترین و چهارمین عامل ، من محوری یا خودمداری است که با اندیشه های دکارت
آغاز شده ، اما در اندیشه های کانت شکوفایی پیدا کرده و همین طور تداوم یافته است
.
ـ بد نیست کمی هم به علت
های رویکرد و کلام محوری بپردازیم . آیا مجاز ، استعاره و ... سبب نشده که از نوشتار
به کلام گرایش پیدا کنیم ؟
بله دقیقاً، یکی از دلایلی که
کلام دارای نوعی برتری بوده، این است که در آن نوعی حضور وجود دارد، اما نوشتار در
غیاب اتفاق می افتد. در این جا نویسنده ای حاضر نیست که مقصودش را برای شما توضیح
دهد ، برای همین است که بحث معنا و مدلول به خواننده برمی گردد و اوست
که باید همه چیز را از نو بسازد . شاید به همین علت است که فلسفه غرب، رو به نوعی
آوامحوری آورد. وقتی کلام فاقد آوا محوری شد ، یعنی به
نوشتار در آمد ، معلوم نیست که مدلول ها چگونه قابل استخراج هستند . در این جاست
که بحث خوانش مطرح می شود ، اما در صورتی که گفتار با فرد مقارن شود ، می
توان حقیقت را دنبال کرد ، اما زمانی که گوینده نبود و به قول دریدا "متن
یتیم شد" چه کسی به غیر از خواننده می تواند آن را بازسازی کند ؟ در این جاست
که به تعداد آدم ها معنا پیدا می شود و گستره معناها تا بی نهایت گسترش پیدا می
کند، اما باید بگویم که دریدا این مسئله را کشف نکرده ، بلکه فقط آن را شفاف کرده
است . این مسئله را اولین بار سوفسطاییان مطرح کردند ، آنها بودند که می گفتند
زبان اساس همه چیز است ، لذا با این موضوع موافقم که ادبیات هم نمی
تواند حقیقت را دریابد و نشان بدهد، اما برتری اش به زبان فلسفه این است که
صادقانه به این امر اعتراف می کند .
ـ و به همین دلیل است که
دریدا بحث خواننده کنش گر را پیش می کشد و "شطرنج بی انتهای متن را ... ؟
دقیقاً . اما وقتی شما اصالت
را به گفتار بدهید ، دیگر خواننده ای مطرح نیست . در این جا فقط شنونده مطرح است و
شنونده هم منفعل است . ارتباط شنونده و گوینده ، مناسبتی انکشافی است ، اما مناسبت
خواننده و متن ، مناسبتی فعال و سازنده است . خواننده باید معنی را ابداع کند . او
هر بار که متن را می خواند ، با ابداعی جدید رو به رو خواهد شد .
ـ دریدا می گوید، خواننده
ای که این روابط دال و مدلولی را کشف می کند ، دقیقاً به همان اندازه دارای اهمیت
است که نویسنده . به نظر شما این نوعی تنزل مقام در نویسنده مدرن نیست ؟
دریدا واژه ای دارد با
عنوان dissemination وقتی یک متن ، درست شبیه بذر پاشیده شد
، دیگر ارتباط کسی که بذر را پاشیده با بذر قطع می شود ، یعنی نویسنده وقتی چیزی
را نوشت و منتشر کرد ، خودش ، فقط خواننده اثرش است . همین حرف را افرادی مثل میشل
فوکو و رولان بارت نیز می گویند . آنها اسم این کار را می گذارند "مرگ مؤلف"؛
یعنی وقتی مؤلف متن را افشانش dissemination کرد، دیگر کارش تمام است . مثل بچه ای
که بند نافش قطع شده باشد.
ـ پس در لحظه ای که نقطه
آخر نوشته گذاشته شد ، غیاب شروع می شود؟
بله دقیقاً ، اما
نویسنده خودش هم می تواند جزو یکی از بی شمار افرادی باشد که متن را می خواند .
وقتی در حال سخنرانی و گفت و گو هستیم ، حضور اتفاق می افتد ، اما همین که این کلمات
مکتوب و منتشر شد ، دیگر "من" هیچ نفوذی روی آن ندارد و این متن برای
خود شخصیتی مستقل و خودپاینده خواهد داشت .
ـ ارتباط این ها با
هرمنوتیک چیست ؟
یک بار دریدا و پل ریکور را
به کنفرانسی در پاریس دعوت کردند تا در مورد ارتباط هرمنوتیک و بن فکنی گفت و گو
کنند . درست است که آنها هرگونه ارتباطی را بین این دو نفی می کردند، اما محققانی
که روی این مسئله کار می کردند دریافتند که ارتباط های خیلی تنگاتنگی بین این دو
وجود دارد. دریدا و ریکور از دو راه متفاوت به یک نتیجه رسیده اند. بن فکنی دریدا
از مجرای ساختارگرایی شروع شده، چون او در سنت فرانسوی کارش را از دکارت شروع کرده
و ریکور کارش را از کانتِ دیلتای، هوسرل و هایدگر آغاز کرده است، اما نتیجه ای که
از این دو می گیریم، خیلی شبیه هم است. من در نوشته هایی که به
تازگی خوانده ام، در مورد ارتباط های این دو، اطلاعات زیادی کسب کرده
ام . مقالات و کتاب های بسیاری نوشته شده تا ارتباط این دو را نشان بدهد .
ـ دریدا مرز بین ادبیات و
فلسفه را شکسته است . شما فکر نمی کنید که افرادی مثل نیچه و والتر بنیامین این
کار را کمی قبل انجام داده اند ؟
چرا ، ولی نه تا این حد؛ کار
دریدا کمی مشخص تر و سرراست تر است . او پروژه خاصی را دنبال می کند ، البته این
درست است که نیچه نطفه این بحث ها را ریخته است ، اما او گزینْ گویه می نویسد و
نوشته هایش به این صورت جمع و جور نیست. ساختارگرایی در دوره نیچه وجود نداشته است
و او بالطبع نمی توانسته به ارتباط های دال و مدلولی نگاهی داشته باشد. دریدا حرف
های خیلی جدیدتری در این مورد دارد که پیشتر گفته نشده و اثبات این که، حرف های
دریدا به تمامی درگذشته بوده، چندان آسان نیست .
ـ بد نیست کمی هم در مورد
برداشته شدن مرزهای میان ژانرهای ادبی حرف بزنیم . آیا این فروپاشی مرزها ، ربطی
به برداشتن مرز میان ادبیات و فلسفه دارد ؟ به طور مثال امروزه می
بینیم که وسط یک رمان ، نویسنده شروع به مقاله نوشتن می کند یا برعکس .
کاری که deconstruction می
خواست انجام دهد ، دقیقاً آن چیزی نیست که پست مدرن ها می گویند . وقتی ما می
خواهیم یک پدیده ادبی را از دیدگاه دیکانستراکتیویستی بررسی کنیم، درواقع می
خواهیم متن را از چارچوب ساختارهای از پیش تعیین شده خارج کنیم و وارد فضایی جدید
شویم . گاهی حتی این ساختار و فضای جدید می تواند با چارچوب های پیشین در چالش
باشد . برای همین هم هست که اساس دیکانستراکشن بر بنیان فکنی، شالوده شکنی،
واسازی و چارچوب شکنی است تا به چیزهایی برسد که در ظاهر نمی توان آنها را دید .
در این صورت ممکن است زوایایی از اثر برای ما مشخص شود که پیش از آن کمتر به آن
توجه می شد . اینها دقیقاً همان چیزی است که هایدگر در بحث هایش با عنوان ساحت
نااندیشیده ungedacht بیان می کند. شما در بن فکنی دقیقاً می
خواهید همان "ساحت نااندیشیده" را پیدا کنید؛ چیزی که قبلاً در موردش
نوشته و اندیشیده نشده است و بنابراین ژانرها در هم می ریزد و دیگر در این جا نمی
توان چارچوب های از پیش تعیین شده کلاسیک را ملاک قرار داد .
ـ شما گفتید که Deconstruction با
پست مدرنیته فرق دارد . دریدا هم می گوید من "پست مدرن" نیستم . او
را نمی توان چندان "پساساختارگرا" هم به حساب آورد . در این صورت در
مورد او چه می توان گفت ؟
ژاک دریدا نمی خواهد خود را
محدود به این چارچوب ها کند. همه چارچوب ها ریشه در نگاه "متافیزیک حضور"
دارند . او وقتی قبول کرد که پست مدرن است ، درواقع قبول کرده که در "متافیزیک
حضور" شرکت کرده است . به همین دلیل دریدا نمی تواند قبول کند که پست مدرنیسم
چیزی است که او هم می تواند زیر چتر آن حضور داشته باشد ، هر چند که محقق ها بدون
توجه به این حرف ها او را ذیل عنوان پست مدرنیسم طبقه بندی کرده اند ، اما اومی
گوید که نمی خواهد خود را در این چارچوب های دلالتی گرفتار کند . برای دریدا
، پست مدرن یک بسته بندی است و او نمی خواهد خود را در این بسته بندی ببیند
.او می گوید که حتی خود پست مدرنیسم را می شود واسازی و بن فکنی کرد و چه چیزهایی
که در دل آن نهفته است .
ـ اما خیلی جالب است که
همین جمله را کس دیگری گفته است . مارکس جمله مشهوری دارد با عنوان این که "من
مارکسیست نیستم"، دریدا هم می گوید "من پست مدرن نیستم" تفاوت این
دو چیست ؟
به طور کلی دیکانستراکشن مبارزه
با چارچوب هاست . در کتاب "حقیقت نقاشی" بحث ، با کانت شروع می شود . او
می گوید که چارچوب در آثار هنری و مخصوصاً ادبیات چه نقشی دارد ؟ ذاتی است یا
جوهری یا عرضی ؟ او می خواهد با این بحث ، ساختارهای از پیش تعیین شده را بنیان
فکنی کند . دریدا هم نمی خواهد خود را اسیر این چارچوب ها کند .
|