آموزه های پساساختارگرایان در مورد متون فلسفی نیز به کار
می اید، آنها می توانند ضد خودشان عمل کنند و این امر در اصل متعلق به راهبرد
دیکانستراکتیویستی ایست که ژاک دریدا مبدع ان بود. دیکانستراکشن یک روش نیست، بلکه
به معنای ویتگنشتاینی ان بیشتر شبیه به یک درمان است. دیکانستراکشن در جست و جوی
یک معنای واحد حقیقی نیست، بلکه معناهای متفاوتی را که در متن به طور ناخوداگاه با
هم در تعارض اند آشکار می کند. چیزهایی که به عنوان ناخودآگاه از ان ها بحث می
شود، دیدگاه های دوگانه ای هستند که زیربنای تصورات مابعدالطبیعی را تشکیل می
دهند، در این تقابل های دوگانه همیشه یک عنصر بر دیگری برتری دارد، این برتری درون
نظام هایی می لغزد که سلسله مراتب اجتماعی و فرهنگی را ایجاد می کنند. دیکانستراکشن تناقضات درونی و لغزش های معنایی را از متن بیرون می کشد تا به ما
یاداوری کند، معنای رایج ان چیزی است که توسط فرهنگ غالب و ایدئولوژی های سیاسی
تثبیت شده بسط می یابد. در نظر دریدا این مسئله یک هویت غلط است. فلاسفه همواره
فرض کرده اند که الفاظ، معانی ای را که به وضوح در ذهن وجود دارند منتقل می کنند.
این خطا در این فرض مستتر است که برخی امور خارج از متن وجود دارند که به متن
معنای ثابت مشخصی می دهند.
فلسفه به رابطه یک به یک میان الفاظ و معانی به عنوان ضامن صدق، تکیه می کند. این
خطای کلام محوری است که، از نظر دریدا، زبان عقل را به یک زبان تمامیت طلب تبدیل
می کند. یعنی این زبان همه انچه را که متفاوت است یا مناسب نیست کنار می گذارد و
طرد می کند.