همانطور که املاک مسکونی بزرگ تخریب می شوند و عمر دموکراسی های بزرگ
اجتماعی کاهش می یابد، با درنظرگرفتن هر مفهومی
از معماری برای عموم، رینیر دِ گراف از گروه معماری OMA پرسشی را مطرح می سازد: آیا جایگزینی برای سرمایه سازی وجود دارد؟
توماس پیکتی؛ کتاب "سرمایه در قرن بیست و یکم" را به
سال 2013 منتشر کرده است.(1) اگر پیکتی درست بگوید، می
توانیم یک بار و برای همیشه توهماتی را که اظهار می دارد سیستم اقتصادی کنونی به نفع همه است و مزایای آن در نهایت به سوی فقیرترین افراد جامعه سرازیر خواهد شد؛ دفن
کنیم. بر خلاف آنچه اقتصاددانان پس از کینز به ما گفته اند، نابرابری تولید شده توسط
سرمایه داری ممکن است یک مرحله موقتی نباشد که در نهایت برطرف گردد. این امر، اثر
طولانی مدت ساختاری و اجتناب ناپذیرِ خودِ سیستم بشمار می آید. تجزیه و
تحلیل پیکتی
تا حد زیادی ساده است. سه رابطه اصلی وجود دارد. در واقع، غیر از این سه رابطه ساده ریاضی،
رابطه خاص دیگری وجود ندارد. این روابط عبارتند از رابطه موسوم به نابرابری یا
بزرگ بودن نرخ بازگشت سرمایه از نرخ رشد اقتصادی
و دو رابطه دیگر موسوم به قواعد بنیادی اول و دوم سرمایه داری. قواعد اول و دوم سرمایه داری به گفته پیکتی بنیان رابطه نابرابری را
تشکیل میدهند. او دو دستهء اقتصادیِ اساسی را تعیین می کند: درآمد و ثروت. سپس به
تعریف اجتماعی (در) برابری به مثابه تابع
رابطه "بین" دو زمانه می پردازد و نتیجه می گیرد که به محض اینکه بازگشت
ثروت از بازدهی نیروی کار فراتر رود، نابرابری اجتماعی ناگزیر افزایش می یابد.
کسانی که ثروت را از طریق کار بدست می آورند، توسط کسانی که ثروت را با داشتن
مالکیت، انباشت می کنند؛ پشت سر گذاشته می شوند. تنها در طول قرن بیستم،تحت فشار
دو جنگ جهانی، ناآرامی های اجتماعی، انقلاب ها، اتحادیه های کارگری و حضور دلهره
آور جایگزینی جهانی برای نظام سرمایه داری، در شکل یک جهان کمونیستی (پیشین) -تنها در طول این دورهء منحصر به فرد زمان-، سرمایه به طور خلاصه توسط نیروی کار به
مثابه وسیله ی محوری انباشت ثروت بوده است.
این که آیا قرن بیستم استثناءی کوتاه مدت در مکانیسم اجتناب ناپذیر یک
نظام اقتصادی عمیقا مبهم و چرک بود یا خیر، هنوز محل بحث است. و خیلی به آنچه اتفاق خواهد افتاد بستگی
دارد: قرن بیست و یکم میراث قرن بیستم را تعیین می کند. تا کنون نشانه ها دلگرم
کننده نبوده اند: از اواخر دهه 1970، پس از انقلاب محافظه کار بزرگ که توسط ریگان
و تاچر راه اندازی شد، وعده انباشت ثروت از طریق کار، به طور پیوسته از دست رفته
است. سقوط دیوار برلین (به طور کلی به عنوان یک پیروزی از آن انقلاب محافظه کارانه
ادعا شده) و در پی آن، سقوط عمده بلوک کمونیست، این روند را تشدید کرد. اگر شاخص
های فعلی درست باشند، ما می توانیم با وضعیتی در آینده نزدیک روبرو شویم که در آن،
برای اولین بار از پایان قرن نوزدهم، بازده ثروت از طریق مالکیت دوباره از کار
آنها فراتر تر خواهد رفت.
در واقع، اگر استدلال پیکتی درست باشد، قرن بیست و یکم، بیشتر از یک
ناهنجاری می باشد: وقفه کوتاه در منطق سیستماتیک سرمایه داری، جایی که رشد پیوستهء ذاتی
سرمایه از طریق سرمایه، به شکل یک چرخه شکت ناپذیر باقی می ماند. این نتیجه
اقتصادی ساده ممکن است پیامدهای اجتماعی و فرهنگی ای، فراتر از بی رحمانه ترین خیالپردازی
های ما داشته باشد. هنگامی
که یک عمر کار دیگر نمی تواند با بازدهی ثروت کسب شده مطابقت داشته باشد، ثروت
ارثی یک بار دیگر تبدیل به عامل تعیین کننده ی تمایز طبقاتی می گردد و هرگونه
مفهومی از تحرک اجتماعی را به احتمال زیاد در بهترین حالت کاهش می دهد.
افزون بر این، اگر قرن بیستم واقعا یک ناهنجاری محسوب بشود، شاید آن
ها ایده آل های خود را داشته اند: کل دوره ای که با اعتقاد روشنگرانه به پیشرفت، رستگاری
اجتماعی و حقوق مدنی مشخص می شد، می توان به مثابه یک لحظه شتابزده از خود فریبی(
نه بیش از) یک پاورقی در طول دوره تاریخی
با
عطف به ماسبق و عقب نشینی کنار گذاشته شود. برای نسلِ در حال حاضر که در موقعیت
قدرت اند ،و در قرن بیست و یکم مترقی و تحصیل کرده اند، اذعان بر این امر دشوار
است. برای آنها، الزامات اخلاقی قرن بیستم، صرف نظر از انتخاب های سیاسی، فراتر از مسئله ای
پرسش برانگیز است. (حتی تندروترین اقتصاد بازار آزاد در حال
حاضر احتمالا این کار را تنها به این دلیل انجام می دهد که معتقد است این سیستم در
نهایت به نفع همه عمل می کند و نه اینکه به صراحت از مفهوم نابرابری حمایت می
کند.) نسل فعلی، چه چپ گرا و چه راست گرا، (هنوز) به ساز و کارهای رهایی بخش
بزرگی که به هیچ وجه متزلزل نشدند، ایمان ندارد. این چیزی است که همه آنها می دانند و همه آنها تا به حال شناخته اند.
من به سال 1964 متولد شدم، تحصیلات ابتدایی را از 1970 شروع کردم و به
سال 1988، یکسال قبل از فروپاشی دیوار برلین از دانشگاه فارغ التحصیل شدم. هجده سال تحصیلات عمومی دریافت کردم، در طی
آن مفهوم/عقاید با مطالعه و کار سخت بطوراستواری بتدریج کسب می شدند. شما حق و حقوق خود
را به دست می آوردید و امتیازات را به ارث نمی بردید. تحصیلات بر مبنای تناسب با
استعدادهای شما، نه به اندازه ثروت تان؛ کسب می شد.
ما بر این باور بودیم که تفاوت های فرهنگی و مذهبی، پروتستان و
کاتولیک به طور یکسان -هنوز تعداد مسلمانان قابل توجهی وجود
نداشت- در نهایت به یک طبقه متوسط
همگن می پیوندند. به طور کلی
فقدان "طبقه پایین" فقیر به
مثابه نتیجه منطقی فقدان (آشکار) "طبقه بالا" تفسیر می شد .از آنجاییکه از وجود یک طبقه بالا آگاهی داشتیم، هیچ گاه
نباید روی آنها حساب باز می کردیم یا حتی آنها را تصدیق می کردیم. مطمئنا، رژیمی سلطنتی داشتیم، اما حتی
پسایند های آنها در رسوایی و فساد فزاینده گاه به گاه، به هیچ وجه ایمان ما را در عدم توجه مطلق آنها خدشه دار نساخت. آنها یک ضرورت نمادین بودند، برای نشان دادن
وحدت یک ملت با احترام به همه آرای موافق و مخالف موجود. قدرت در دست دولت منتخب
بود، مستقل از رئیس دولت سلطنتی ما. (تا چند وقت بعد،
زمان آزادی اسرارآمیز اکتیویسم های هلندی
سازمان صلح سبز در روسیه ، من متوجه شدم که همه چیز شاید آنقدر ها هم ساده
نباشد.. .) ثروت وجود داشت، اما حق
تأمین قدرت را تضمین نمی کرد و نباید هم آن را تأمین کند. رهبران ما، توسط ما، برای
ما، از ما انتخاب شده بودند.
اگر پیکتی درست بگوید، این "حقایق"ِ خود آشکار ممکن است به راحتی
فروبرنده باشد. بسیاری از امتیازات / نعمتهای زندگی در قرن
بیستم، به ویژه در اروپای غربی، نتیجه طبیعی فرآیند تکاملی ترقی خواهی نیستند،
بلکه نتیجۀ تعلیق کم دوام و ناپایدار تقدیر واقعی دیکته شده توسط سیستم اقتصاد
معاصر آن می باشد، سرمایه
تنها تحت فشار شدید (سیاسی) از نشان دادن چهره واقعی خودداری کرد. در این زمینه،
اروپای غربی یک معامله خوب انجام داد -که با عدم تعهد آمریكا به تهدید كمونیسم
محافظت می شد، اما به اندازه ی كافی برای حفظ یك سیستم رفاه سخاوتمندانه، شهروندان
خود را از پذیرفتن هر گونه همدردی حقیقی كمونیستی با خودشان محروم ساخت. با انحلال بلوک کمونیستی،
بسیاری از این تهدیدات رفته اند و روند اقتصادی بسیاری از کشورهای اروپایی پس از
1989 نشان از تهدیدات جایگزین دیگری دارد:
کاهش رفاه، فرسایش حقوق بازنشستگی و مستمری، کاهش خدمات عمومی و غیره.
گرچه آموزش من به عنوان یک معمار ممکن است مرا کاملا در زمینه نظر
دادن نسبت به نظریه های اقتصادی پیکتی فاقد صلاحیت بشمار آورد، قطعا نمی توانم کمک کنم اما متوجه
همگامی (رزونانس) میان روایت پیکتی از تاریخ
اقتصادی و زمینه حرفه ای خودم هستم. اگر تاریخ معماری را
مطالعه کنید و به ویژه در قرن گذشته، پیوستگی قابل توجهی میان آنچه
پیکتی به عنوان
دوره تحرک اجتماعی بزرگ و ظهور جنبش مدرن در معماری با چشم اندازهای یوتوپیایی
معماری برای شهر می بیند، وجود دارد. از لوکوربوزیه
تا لودویگ
هیلبر زایمر، ازاسمیتسن ها
تا جاکوب برند باکما: پس از خوانش
پیکتی، در نظر داشتن ایدئولوژی معماری مدرن به مثابه چیزی غیر از (رویای) تحرکات اجتماعیِ گرفتار آمده در بتن،
دشوار است.
بیایید نگاه دقیقتری بیاندازیم. تا سال 1914، برگشت سرمایه از رشد اقتصادی آسان است؛ از 1914 تا 1950، دوران جنگ های بزرگ، این رابطه وارونه می شود. (2) نه تنها این دوره به لحاظ اقتصادی
نقطه عطفی را نشان می دهد، بلکه یک تغییر عمده فرهنگی را نیز به مثابه دوره ای که
چشم انداز های بزرگ مدرنیستی در آن شکل می گیرند، نمایان می سازد. اندکی پیش از
وقوع جنگ جهانی اول، مانیفیست فوتوریست(3)در لوفیگارو منتشر شد. که
درک عمیقاٌ بی پروا و بی قید و شرطی از امر جدید را منعکس می کند. مانیفست؛ سرعت،
ماشین آلات و خشونت را به مثابه آغاز
دوران جدید می ستاید. در اعلام جمعیتی که از طریق کار، لذت و آشفتگی هیجان زده شده
است (4)(اشاره شده در مانیفست
فوتوریست)، "انقلاب روسیه" را قبل از اینکه "رخ دهد" توصیف می کند. فوتوریست ها تاکید دارند
که " انسان از طریق پیشرفت، پیشی نخواهد گرفت، بلکه به جای آن؛ انسان، پیشرفت
را طی روند تکامل خود کسب خواهد کرد ...
واکنشی در برابر قدرت قریب الوقوع بالقوهء پیشرفت و فریاد مرکزیت او.(5) این "پیروزی
اراده"، بیشتر از ناسیونالیسم تهاجمی می باشد که به طور کلی با آن همراه است،
یک قضاوت قطعی با سیاست بازار آزاد ایتالیائیِ قرن نوزدهم یِ و عدم مداخله دولت در
امور اقتصادیی و بی تفاوتی طبقه حاکمه آن، که به نفع باز جوان سازی فرهنگی و
مدرنیزاسیون تهاجمی لغو می شود.
اعتقاد به وعده مدرنیزاسیون، در بسیاری از قرن ها نیز همچنان به تسلط
خود ادامه می دهد.
این نتایج در یک
تناوب عجیب و غریب میان جنگ های وحشیانه صنعتی و طرح های یوتوپیایی
قرار دارد، که دومی امیدوار است کلان مهلکه توسعه صنعتی در جهت خیر بزرگتر بکار گرفته شود. در این راستا
همگامیِ واضح با کتاب پیکیتی وجود دارد که ارتباط نزدیک بین پیشرفتی که در طول قرن
بیستم ساخته شد و تحولاتی که با آن روبرو بود، مشاهده می شود. توجه داشته باشید که
به نوعی؛ هیچ آشکار سازی جدیدی تا کنون بدون مغشوش سازی منافع
محرز قدیمی و استقرار روابط قدرت ظاهر
نشده است. بطور حتم به نظر می رسد بازیگران نظری بزرگ در معماری - از فتوریست ها تا کانستراکتیویست
ها، از سیام تا تیم ایکس، از متابولیست ها
تا آرکی زوم- همواره پذیرش خود را از امر
جدید به سمت نیاز به حل مسایل با (بخوانید:
نابود کردن) امرقدیمی همراه کرده اند. با وجود غالب ماموریت اجتماعی این سازمان،
عنصر بی رحم گستاخانه در تصویر "شهر
فردا"، با بلوک های مسکونی تکراری و صنعتی و سیستم های زیربناییِ بیش از
اندازه بلند پروازانه، وجود دارد. نیت های خوب در لباس های خشن و زننده پوشانده می
شوند، به شرط آنکه حقیقت بی رحمانه ای را که پیشرفت در قیمت ایجاد می کند، بیان نماید.
پیکتی به عنوان
یک مارکسیست دیده شد. این
اشتباه است. جایی که
مارکس روابط اجتماعی و مبارزات طبقاتی را دید، پیکتی
تنها دسته بندی های اقتصادی را می بیند: ثروت و درآمد.
مارکس فرمانروایی پرولتاریا را از طریق انقلاب پیش بینی کرده بود،
دیدگاه های پیکتی نسبتا غیر سیاسی است. در واقع،
اگر تجزیه و تحلیل پیکتی در کل سیاسی باشد، تنها دلیل آن است که ارتباط انتخابات سیاسی را در
زمینه سیگنالینگ گرایش طبیعی سرمایه نسبت به
نابرابری،به رسمیت بشناسد که بهتر است
هنگامیکه مخالفت میان طرفهای سیاسی بدون پایان، طولانی مدت دوام می یابد؛ مورد
مقابله قرار گیرد. در این
دیدگاه، دستاوردهای رهایی بخش قرن بیستم، به طور عمده به رقابت میان مخالفان کمپ
های سیاسی منجر می شود و تنها تا زمانی که پیروزی هر یک از طرفین به حالت تعلیق
درآمده، ادامه پیدا خواهد کرد.
بنابراین مفهوم مبارزه به سمت مرکز حرکت می کند، نه
مبارزه میان طبقات اجتماعی، بلکه به مثابه
شکلی از فشار مجادله طلبانه لازم بر روی سیستم ... . شاید حتی یک بخش ضروری
از خود سیستم باشد، که هرگز نمی تواند در صورت ادامه سیستم، تسلیم گردد. در
مانیفست فوتوریست نوشته شده "زیبایی بیشتری ، به غیر از مبارزه وجود
ندارد"، و به دنبال آن:
"هیچ شاهکاری بدون شخصیت تهاجمی".(6)
همچنین در اینجا پژواکی مهیج با جنبش مدرن ظاهر می شود. معماری مدرن به طور مداوم به عنوان امر سیاسی شناخته می شود، اما
ثابت شده که عمدتا امر سیاسی آن بی قاعده و نظم می باشد. فاشیسم
ایتالیایی حامی معماری مدرن بود، همانطور که کمونیسم تا استالین اینگونه بود. لوکوربوزیه در خدمت اتحاد سوسیالیستی
جماهیر شوروی و رژیم ویشی بود. عمدتاٌ فصل مشترک این سیستم ها، تمایل به سرنگونی امرقدیمی بوده است: یک باور
مشترک که هرچیزی عواقب اقدامات است، عواقب عدم اقدام بزرگ تر خواهد بود.
دراین سوگیری پس نگر، تحرک اجتماعی قرن بیستم یک پیروزی از سوی جناح چپ بر جناح راست محسوب
نمی شد، اما امر جدیدی فرا تر از امر قدیم بود. پاک سازی نظم اجتماعی موجود به نام
هموار سازی زمین بازی.
شاید این ایده محوری، هر چند عجیب و غریب، در بیانیه لو کوربوزیه،
ایراد شده باشد: "معماری یا انقلاب"،(7) که در آن معماری به مثابه راهی برای جلوگیری از (خشونت) انقلابی، تجسم انقلابی (ایدئولوژیکی) در خود، ارائه شده است. به نوعی این شعار، علیرغم تمام نشانه های
خطابت های چپ گرا، پیشنهاد می کند معماری جایگزین علم سیاست شود، و بدون
وابستگی به سیاست باقی بماند.
اپوزیسیون های سیاسی در نبرد میان امر قدیمی و امر جدید فرو می پاشند-
در انتخاب میان پیشرفت و پسرفت.
همگامی تحلیل تاریخی پیکتی از سرمایه با پیشرفت تاریخ معماری
دربُعد زمان وهم آور است. اولین فصل مشترک (برونداد اقتصادی بیش از
نرخ بازگشت سرمایه) درست قبل از جنگ جهانی اول به وضوح با ظهور آوانگارد همخوانی
دارد، اما حتی همگامی در یک سطح نا مشهودتری در طول قرن بیستم نیز بکار می رود. از
اوایل تا اواسط دهه 1970، برای اولین بار در قرن بیستم، هدایت برونداد اقتصادی
متجاوز از نرخ بازگشت سرمایه روبه کاهش می
رود. و تا پایان دهه 1970، یک باد سیاسی مخالف
شروع به وزش می کند. انقلاب محافظه کار ابتدا
آمريکا و بعدا اروپا را در می نوردد، برنامه ای برای آزاد سازی اقتصادی و کاهش
هزینه های دولت ارائه می دهد. اندازه بخش عمومی به طور
پیوسته کاهش می یابد و پروژه های بزرگ مسکن عمومی تبدیل به امری در گذشته می شود. این دوره اساسا و همزمان پایان یک اعتقاد بی قید و شرط در شایستگی
معماری مدرن را نشان می دهد. در سال 1972، مسکن عمومی
پروئیت ایگو در سنت لوئیس تخریب می شود، رویدادی که به طور کلی توسط منتقدان به
مثابه "پایان" معماری مدرن مطرح شده است - و در مقیاس وسیع تر، پایان
دیدگاه های یوتوپیایی مدرن برای شهر است. پس از تخریب پروئیت ایگو ، اعتماد به نفس در حرفه معماری به شدت تکان می خورد. حال و هوا غم
افزا می گردد. آثار اصلی بزرگ معماری دیگر برنامه ریزی نمی شوند، لیکن کتابها دیگر
نه حاوی تصورها بلکه نشانی از بازتاب ها هستند. این می گوید که قابل توجه ترین
مانیفست معمارانهء 1989 ، سال سقوط دیوار برلین و آغاز یک حکومت جهانیِ بدون تردید
سرمایه داری، کتاب دیدگاه بریتانیایی از پرنس چارلز است. عصر مدرن که در مانیفست
فوتوریست در انتهای قرن
نوزدهم با
هژمونی ارثی شکل داده شده است، به طرز مضحکی با یک مانیفست ضد مدرن نوشته شده توسط
یک عضو خانواده سلطنتی بریتانیا خاتمه می یابد.
قسمت دوم را از اینجا بخوانید.
منابع:
1. Capital in the Twenty-First Century,
Thomas Piketty, initially published in French (as Le capital au
XXIe siècle) in August 2013; trans Arthur Goldhammer, April 2014.
2. Capital in the Twenty-First Century, Thomas Piketty, Figure 10.10,
p356.
3. ‘The Futurist Manifesto’, Filippo
Tommaso Marinetti, first published in the Italian newspaper Gazzetta
dell’Emilia, 5 February 1909, then in French as ‘Manifeste du futurisme’ in
Le Figaro, 20 February 1909.
4. ‘The Futurist Manifesto’, Article 11.
5. http://en.wikipedia.org/wiki/Futurist_Manifesto.
6. ‘The Futurist Manifesto’, Article 7.
7. Le Corbusier, Towards a New Architecture, Frederick Etchells trans,
Butterworth Architecture, 1989, p269. Architecture ou Révolution was to
be the original title of Vers Une Architecture.