میشل فوکو، برخلاف ژیل دلوز، هیچگاه خود را در مواجهه
ی نزدیک با توسعه های معاصر قرار نداد. بیشتر تحلیل های فوکو بر مقطعی موکدند که
ساختارهای بنیادین مدرنیته تحت شمول ان مقطع شکل می گیرد. علی رغم انکه همه لایه
های کارکردی تئوری پردازی هایش تا امروز، مهر تاییدی اند بر تغییرات بزرگی که از
قرن 18ام شاهدشان بوده ایم، اما ایده های کلی ای که مطرح کرده [در وضعیت معاصر]
همچنان قدرتشان را حفظ کرده اند. به گمان فوکو مناسبات قدرت و دانش به تدقیق و استقرار تکنیک های نورمالیزاسیون
منتج می شوند، این مناسبات و تکنیک های برآمده از ان ها از طریق مدلْ سازیِ بی
وقفه ای که امروزه به ریزترین لایه های شکل دهنده به بدن ها و امیالمان بسط یافته
اند، سرنوشت سوژه ها و ابژه ها را در تمام سطوح رقم می زنند.
البته نباید از خاطر برد که فضا و موقعیتی که این تکنیک ها و مناسبات تولید می کنند،
خود همچنان نوعی از گشودگی فراهم می اورد، نوعی از چندگانگی که از یک سو ظرفیتی بی
وقفه و البته برابر برای مقاومت و تغییر می افریند و از سویی دیگر به تولید ظرفیتی
می انجامد که دیگر فضاها و سوژه ها می توانند در ان به فعلیت درآیند و در اکنونیت
به سربرند.
انچه به نظر می رسد می توان با این پیش زمینه بر ان تاکید گذاشت پرسش از سوژه است
ـ البته وقتی از سوژه سخن می گوییم منظور نه فرم پیشاـ زمانی و دگرگونی ناپذیر، که
موجودیتی است شکل گرفته بر مبنای تجربه، موجودیتی تجربی که هم سیال است و هم در
تغیُرـ این پرسش به نقطه کانونی تلاش ها و نظرورزی های تئوریک قوامی مشخص می دهد و
فقط همین پرسش است که در گام نهایی، تحلیل هایی از دیسپلین های متنوع با نقطه
گریزهای حقیقی به دست خواهد داد و این همان وضعیتی است که فوکو ان را "هستی
شناسی اکنونیت [ یا هستی شناسی تاریخی خودمان]" می خواند، صورت بندی ای که تاملی است بر محدودیت ها و ضعف های امر معاصر که
در نوع خود شکافی در عمق معاصریت در ظاهر مونولیتیک مان ایجاد می کنند.