یکی از کمک های میشل فوکو به جرم شناسی در روش شناسی اش مستتر است، تکوین فکری میشل فوکو در عصری رخ می دهد که فرانسه به دو سنت اصلی تقسیم شده است: مارکسیسم و پدیدارشناسی. در مجموع میشل فوکو هر دو رویکرد را مسئله دار می داند: به اعتقاد او هیچ موضوع بدون زمانی مثل جنون که فاعل تاریخمندی (مثل سرمایه داری) درصدد شناخت ان باشد وجود ندارد (آن چنان که در مارکسیسم شایع است) و برخلاف انچه پدیدارشناسی می پندارد فاعل بدون زمان، سوژه تاریخی و زمانمند را نمی شناسد. سوژه ها و فاعلان شناسا بیرون تاریخ نیستند. بدن انسان کنونی را در نظر بگیرید: این بدن شباهت چندانی به بدن قرن نوزدهمی ها ندارد؛ انچه از چیزی می دانیم و نحوه تفکر ما درباره ان، همیشه جنبه ی تفسیری دارد: امور و اشیا جوهر ندارند. اشیا جوهر ندارند، این بدان معناست که فاعل، موضوع و حوزه ی رویه های گفتمانی و غیرگفتمانی همزادند. موضوع، فاعل و رویه ها همزادند، پس به زعم فوکو برای شناخت منطق خاصی که در یک موقعیت خاص جاری است باید روابط ان ها را تحلیل کرد. از انجا که تفکر عینی و بی طرفانه درباره امور غیر ممکن است پس میشل فوکو پیشنهاد می دهد به صورت تاریخی درباره ان ها فکر کنیم: یک نهاد چگونه شکل می گیرد؟ شرایط تکوین ان کدام است؟ چه نوع گفتمان هایی سلطه دارند؟ چه نوع تکنولوژی هایی از قدرت در دسترس هستند؟